Lustrous moon & venus & love

God is one


تولد 24 سالگی...95.11.23.....

جشن تولد 24 سالگیم خیییلی خوشایند نبود......

نمیدونم چرا؟!....ولی تا یه هفته قبل و بعدش به شدت ناراحت بودم.....و تو تنهایی خودم برگزار شد و فرداش برای دوستان همکار کیک بردم....که قسمت راحله و نرگس و سمیه و شیدا و مهتاب و خانم وکیلی شد....

سیما صب 23 بهمن پیام داد که واسه کارای انحصار وراثت دارن میرن اردبیل و یههویی شده و کلی عذرخواهی کرد.....

دوستام همه با پیام های تبریکشون ترکونده بودن.......

عاطفه و شیدا خیلی خوشحالم کردن...پیام هاشون و چت هاشون واقعا به جا و به موقع بود و باعث شد کلی از ناراحتیم کاسته بشه و عصبانیتم فروکش کنه....

خلاصه که نه تنها نشد از جشن تولدم انرژی بگیرم بلکه تا یه ماه بعدشم دپرس بودم.....

 

اینم از پیام های تبریک دوستان......

  

یک شنبه 23 بهمن 1395برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 95.7.28

 امروز یه اتفاق جالب افتاد

من اول صبح خیلی عصبانی شدم...

صبحانه رو خوردم و گفتم نمیدونم منظور خدا از اینکارا چیه....و یه چیزه دیگه و باحالت عصبانی از خونه رفتم بیرون....

فقط به زور به افراد خونه گفتم خداحافظ....

تمام مسیر فکرم مشغول بود...

رسیدم شرکت خواستم غذام رو بذارم تو یخچال سرمو که بلند کردم تقققق خورد به کابینت و من  سریع سرم رو گرفتم اومدم این طرف یعالمه گریه کردم صورتم پر اشک بود....واقعن درد گرفته بود.....

حالا همه زینب چی شد؟!

خانم......اومد گفت سرتو بگیر بالا ببینم چی شد زینب؟...آوردم بالا گفت چیکار کردی با خودت؟؟؟؟

به آبدارچی گفت یخ بیار.....یخ گذاشتم رفتم جلو آیینه دیدم ترسیدم .....خدا واقعن رحم کرد اگه یکم بیشتر باز میشد باید میرفتم بخیه میزدم......

واااااای.....خدااااا....

تمام روز همه همکارا حالم رو میپرسیدن....

فقط ترسم از خونه بود....با خودم میگفتم الان برم خونه مامان و بابا میخوان بگن حواست کجا بود؟!

شب رسیدم خونه جوری وارد شدم که کسی ندید.....

نشسته بودم که یهو پدر دید و گفت سرت چی شده؟

خندیدم و گفتم صب با خدا دعوا کردم...اونم آروم زد در گوشم......

یهو مامان گفت چی شده؟؟

اومد تا دید گفت من صبح بعد از اینکه رفتی خوابیدم.....تازه خواب رفته بودم که خواب دیدم تو حالت بده....

سرپا وایستادی ولی داری میفتی رو زمین....

همش داد میزدم میگفتم زیییییییینب.....

داشتم تو خواب گریه میکردم دور از جونت انگار داشتی جوون میدادی.....که از خواب پریدم...

مامان که داشت تعریف میکرد اشکش اومد.....قربونت برم مامان خوووووبمممم.....

یهووووو با خودم گفتم چقددد حرف بدی زدم امروز.....تو برنامه ریزی خدا دخالت کردم........

خدا ببخشید.....

دوستام میگن چقددد خدا حواسش به تو هست.....گفتم خدا حواسش به همه کس و همه چیز هست.....

گفتن نه تو واسش عزیزی که اینجوری بهت نشون داده که حواسش به همه کارات هست.....

عزیز!

من.....پراز گناهممممممم........

گناهکار عزیز میشه مگه؟!......

واقعن خدا اگه بخواد در عرض یه سوت همه چی درست میشه.....حتما نمیخواد دیگه.....

این واسه هزارمین بار که بهم ثابت شد.......

پارسالم وقتی که شب و روزم شده بود گریه و زاری و دعا و نذر و نیاز .....

یه خواب عجیبی دیدم که هنوزم که هنوزه وقتی یادم میفته تنم میلرزه......

دیدم رو مبل نشستم دو نفر قد بلند و نورانی (نور سبز) اومدن خونمون.....هیچکس نبود و تو خونه تنها بودم.....

من همونطوری رو مبل تو شوک بودم و حسابی ترسیده بودم....اینام جلوم با فاصله  وایستاده بودن...

من همش میخواستم بپرسم شما کی هستید؟...ولی نمیتونستم.....فک م داشت میلرزید...هرچی میخواستم حرف بزنم لرزش فکم نمیذاشت.....گریه میکردم ...ترسیده بودم......با دستم فکم رو نگه داشته بودم که نلرزه.....

دیدم نمیتونم بپرسم شما کی هستید....به در نگاه کردم گفتم بذار از خونه برم بیرون بیام اینام حتما میرن.....

رفتم بیرون بعد از یکم چرخیدن برگشتم خونه دیدم اونا هنوز اونجا وایستادن.....وای خیلی ترسیده بودم.....

همچنان فکم میلرزید.....از خواب پریدم...تا حالا اونجوری از خواب نپریده بودم.....فکم تو بیداری هم میلرزید...

این خوابی بود که پارسال بعد از یه مدت گریه و زاری و التماس دیدم......

به زور نباید چیزی رو از خدا بخوای.....نمیده.....اگرم بده یه روزی ازت میگیره یا اونو یا دوتا چیزه دیگه رو.......

خودش هرچی صلاح دونست و هرکاری که کرد ما راضی هستیم به رضای خودش.....

 

جمعه 30 مهر 1395برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)

 روز سه شنبه 95.3.18: اولین روز ماه مبارک رمضان.....

روز چهارشنبه 95.3.19 :اولین روزی که در حالت روزه رفتم سرکار.....یکم سخت بود ولی نه زیاد ،خدا خیلی کمک کرد....ساعت 5 زدیم بیرون....خانواده خونه مادربزرگ بودن منم قرار شد برم اونجا ولی وسط راه پشیمون شدم ؛دیدم حال ندارم رفتم خونه خودمون و تنهایی افطار کردم...

روز پنج شنبه 95.3.20 : مادربزرگ و دایی و پدربزرگ افطاری خونه ما بودن......تا آخر شب با هم بودیم.....خوش گذشت......

روز جمعه 95.3.21 : مادربزرگ افطاری دعوت کرده بود پسر داداشاشو.....شیرین و فرحناز....ما و عمه اینا....میلاد جوجه هارو تو حیاط گرفت.....20 نفر بودیم .....

روز جمعه 95.3.28 : مهمانی دوم مادربزرگ بود.....فرزانه و وحیده ......میرمجید و اون یکی پسره که خوشم نمیاد ازش...سارا اینا رو هم دعوت کرده بود اما اونا نیومدن.......میلاد نبود جوجه هارو آماده کنه من درست کردم.....پره دود شدم.......16 نفر بودیم.....

روز پنج شنبه 95.4.3 : مهمانی و افطاری مادربزرگ......(مادره پدر)......من سرکار بودم رسیدم خونه دیدم مامان و داداش پیش پای من رفتن خونه مادربزرگ....خواهرخونه بود من کارامو کردم و گفتم یه چرت بزنم بریم ساعت 5 بود....خوابیدم تا 8.....بیدار شدم دیدم خواهر با پدر رفته ....پدر زنگ زد گفت بیدار شدی؟گفتم بله گفت الان عمو میاد دنبالت.....حاضر شدم رفتم پایین دیدم عمو ح اومد...... زن عمو و پسرعمو هم بودن..... از خونشون میومدن مثل اینکه...سوار شدم رفتیم خونه مادربزرگ و همه بودن.....خوش گذشت.......

روز جمعه 95.4.4 : مهمانی سوم مادربزرگ بود......خاله و دختر خاله و نوه خاله رو دعوت کرده بود که هم پاگشای شیوا بود هم افطاری...دم میلاد گرم جوجه ها رو آماده کرد......خیلی خوش گذشت.....شیوا دندونای عقلشو کشیده بود و بخیه  خورده بود و دهنش باز نمیشد.......17 نفر بودیم.......

روز شنبه 95.4.5 : یکهو پدر زنگ زد و گفت واسه سه شنبه تو مشهد هتل گرفته و دوشنبه باید حرکت کنیم.......شب رفتیم خونه مادر پدر طی مراحل بسیار پیش رفته مخ عمو رو هم زدیم و سفر به مشهد اکی شد...بعد خونه مادره مادر و اونارو هم اکی کردیم....گفتن نه و فلان و بیسار گفتم دوشنبه آماده باشیــــــــــــد.....دیگه هیچی نگفتن.....

روز یکشنبه 95.4.6 : رفتیم سرکار.....حالا باید مخ سوپروایزرمون رو میخوردم که مرخصی بده.......درسته که کلا رو مخه ولی مرخصی داد....اون روز با دهن روزه حالم خداروشکر خوب بود و زیاد خسته نبودم و به جای 5 تا 6 موندم و آمارو رسوندم....دم آخر سوپروایزر گفت دعا کنــــــا زینب....گفتم محتاجیم به دعا؛ چشم حتما....اومدم خونه....نمیشد که هیئت رو از دست میدادم.....با خواهر و مامی و برادر رفتیم هیئت همیشگیمون.... .شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان هیئت حال و هوایی داره.......خیییییلی عالی بود و کلی حال داد........حاج حسین واسه علی دادمان دعا کرد......تو کما بود....

روز دوشنبه 95.4.7 و سه شنبه 95.4.8: بیدار که شدیم جمع و جور کردیم و ساعت 12 رفتیم جلو در خونه مادربزرگ.....بعد خونه پدربزرگ......نمازامون رو اونجا خوندیم.....بعد کم کم حاضر شدیم واسه رفتن.....من و خواهر و برادر مادربزرگ با ماشین عمو......مادربزرگ و پدربزرگ و مامان ماشین ما...... روز شهادت حضرت علی (ع)......سری پیش روز شهادت حضرت علی(ع) مشهد بودیم امسال در حال رفتن به مشهد.....

بعدازظهر تو ماشین بودیم که رادیو گفت علی دادمان امروز ظهر دار فانی را وداع گفت.......خدا رحمتش کنه.......

مادربزرگ همش میگفت کی میرسیم......عمو کل 950 تارو کولر گرفته بود.....من یخمک شده بودم ولی مادربزرگ گرمش بود......دم افطار رسیدیم شاهرود......انگار برف اومده بود انقدددر سرد بود.....

من پتو مسافرتی پیچیده بودم به خودم......پیاده شدیم تو یه پارک جنگلی افطاری آماده کردیم منجمد شدم رفت.....افطار کردیم راه افتادیم و رفتیم.....یه جا نگه داشتن راننده ها استراحت کنن که بعد بیخیال شدن و به مسیر ادامه دادن.....ساعت 6رسیدیم مشهد....و ساعت 7 رسیدیم دم هتل..... لالا.......

ظهر روز سه شنبه رفتیم حرم.....

به به.....السلام و علیک یا علی بن موسی الرضا (ع).... هیچی دیگه کلی احساس خوب..... ...

اشک شوق......

اول بسم الله همدیگرو گم کردیم.....آخه 9 نفر بودیم دیگه....اتفاق میفته......

رفتیم نماز جماعت که دیر رسیدیم و تموم شده بود وخودمون خوندیم بعد که خلوت شد رفتیم زیارت......اومدیم هتل دوباره شب واسه نماز جماعت رفتیم و بعدشم که مراسم احیا (شب قدر)......

همه با هم تو صحن امام خمینی بود فک کنم کنار هم نشستیم .......

جوشن کبیر خوندیم.....سیل جمعیت میومدن میرفتن تو....من نمیدونم اینا کجا میرفتن.....ما دیدیم بیرون اومدنمون با خداست پاشدیم اومدیم بیرون بقیه مراسم روتو خیابون دنبال کردیم......بعد از تموم شدن مراسم قدم زنان رفتیم تا رسیدیم به هتل......

روز چهارشنبه 95.4.8 : امروز میخواستم برم حرم از صب تا شب خوش بگذرونم....البته تنها......خانواده میخواستن برن خرید من میخواستم برم حرم با پدربزرگ راه افتادیم رفتیم .....نماز ظهر و عصر رو رفتم رواق دارالحجه جماعت خوندم واومدم بالا....رفتم حرم دو ساعت اینا داخل بودم.....

تکیه دادم به دیوار و کلی لذت بردم.....بعد رفتم صحن انقلاب سر قبر آقای نخودکی فاتحه خوندم و نشستم همون جا......کار داشتم با آقای نخودکی.......بعد که کارم تموم شد رفتم جلوی پنجره فولاد.... اون پارچه سبزی رو که از اون خانومه گرفته بودم نیت کردم و بستم به پنجره فولاد......

رفتم واسه تجدید وضو ولی یه چیزی دیدم خریدم و دیگه نشد برگردم حرم.....

از همون صحن جامع رضوی رفتم بیرون به پدر زنگ زدم گفتم کجایید ؟گفت بازار رضا....گفتم الان میام.....رفتم اونجا اونا خرید کرده بودن.....یکم بعد رفتیم هتل......

شام خوردیم و دیر رفتیم حرم و تا صبح اونجا بودیم...با یه خانومه مجرد 55 ساله کویتی که فارسی هم بلد بود هم صحبت شدیم...با خواهر دوست شده بود....به خواهر عربی یاد میداد...فرق فی أمان الله و مع السلام رو گفت....خوش گذشت.. گفتم حالا که خلوته برم تلاش کنم ببینم میتونم دستمو به ضریح بزنم..رفتم و رفتم و رفتم و ضریح رو گرفتم....کلی خوشحال شدم.....

اومدم مامان رو بردم گرفته بودمش که فشار ندن اذیت شه...آروم آروم بردمش جلو و دو تایی دستمونو زدیم به ضریح.....اومدم دیدم مادربزرگ (مادره مادر) رفته که دستشو بزنه به ضریح ولی وایساده و میترسه بره جلو....رفتم کمک کردم و اونم مثل مامان بردم جلو...وسط راه میگفت من نمیتونم زینب دارم خفه میشم برمیگردم.....

نذاشتم برگرده و گفتم برو جلو ..رفت و خداروشکر دست مادربزرگ هم خورد....فقط این یکی مادربزرگ موند که اون نمیتونست بره میدونم.......

البته چیزی نیستا همین که از دور سلام بدی به آقا کفایت میکنه ولی خب آدم دوس داره دیگه......

نماز صبح رو خوندیم و همگی اومدیم هتل....

روز پنج شنبه 95.4.9 : صبح ساعت 4:30-5 بود از حرم اومدیم هتل یکم خوابیدیم ساعت 9 رفتیم پایین واسه صبحانه......برای نماز ظهر و عصر رفتیم حرم نماز ظهر و عصر و زیارت...........

شب هم رفتیم حرم ولی زود برگشتیم هتل .... وقتی داشتم بیرون میومدم از حرم کلی گریه کردم..آصن یه وضعی........ساعت 11 مشغول جمع کردن وسایل بودیم.....من دوس داشتم صب برم خداحافظی ولی گفتن نمیشه دیرمیشه....

من خداحافظی نکردم با امام رضا(ع).......

روز جمعه 95.4.10 :ساعت 5 صبح آقا جووون و مادربزرگ و فاطمه رفته بودن حرم....من تو خواب گفته بودم نمیام.......خوابالو بودم.....ساعت 8:30 رفتیم صبحانه......9:30 کلیدارو تحویل دادیم و حرکت کردیم به سمت تهران........روز قدس بود و سر و صداهای راه پیمایی تو مشهد داشت شروع میشد که از شهر زدیم بیرون.....برگشت خیلی راحت تر از رفت بود.....ساعت 8:30 رسیدیم خونه.......عمه خونه مادربزرگ شام گذاشته بود......دستش درد نکنه هم رفته بود خونه مامان خودش غذا گذاشته بود هم این یکی مادربزرگ......بعد از خوردن شام اومدیم خونه خودمون و جابه جا شدیم......

روز شنبه 95.4.11 : خوبه شیفتی که سوپروایزرمون واسم گذاشت با کلی التماس عوض کردم وگرنه امرو با کلی خستگی راه باید میرفتم سرکار....خونه بودم و جمع و جور و شب رفتیم خونه عمو وسطی....ما عمه اینا دو تا مادربزرگا و عمو بزرگه و خانواده....چهل روز از رفتن برادر زن عمو گذشت.....

روز سه شنبه 95.4.17 : شرکت بودم و عصر اومدم خونه.....حرفش بود که بریم تبریز یا نه....ولی همه دو دل بودن........حتمی نبود........عمه اینا اومدن خونمون....مثلا از مشهد اومده بودیم ندیده بودن مارو....تا 12 خونمون بودن....خوش گذشت.....

روز چهارشنبه 95.4.16 :عید سعید فطر مبارک.......خدارو شاکرم که یه بار دیگه بهم اجازه داد تا بتونم تو مهمونیش شرکت کنم......ساعت 8:30 مامان بیدار کرده که پاشو حاضر شو داریم میریم تبریز.....گفتم باووو بذار بخوابیم اونجا چیکار میکنیم آخه؟!.....هیچی دیگه 11 حرکت کردیم ...ساعت 5 بعدازظهر تازه رسیدیم زنجان بس که شلوغ بود راه ها....ساعت 10 رسیدیم خونه....جالبه برای اولین بار بود که خسته نبودم شام رو که خوردیم عمه و پسرعمه و عروس عمه و نوه عمه های مامان اومدن.....بعدشم که زن دایی و خاله و دایی مامان اومدن.....تا 1 مشغول بودیم

روز پنجشنبه 95.4.17: من و مامان رفتیم آرایشگاه....بقیه رفتن خرید.....شام مهمون داشتیم....دوستای پدربزرگ...عصر الهه و نادره اومدن دیدن ما.....کلی عکس انداختیم....

ساعت 9 اینا بود رفتیم خونه دایی اینا واسه شب نشینی.....هوا خیلی خوب و خنک بود.......تو حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم......بعد ساعت 11 رفتیم خونه اون یکی دایی مامی .....تا 1 اونجا بودیم و کلی خندیدیم.....فرزانه و الهه و نادره و بقیه .....

شب خونه دایی بزرگه مامان خوابیدیم........نادره هم اونجا موند و تا ساعت 3-4 فقط میخندیدیم.....

روز جمعه 95.4.18 : صبحانه رو خونه دایی اینا خوردم و رفتم خونه خودمون.....خاله مامان رفته بود ماکو....رفتیم باغ....آلبالو ، آلو، زردآلو چیدیم .....رفتیم خرید...من یه شمشیر پلاستیکی خریدم......عصر بازم رفتیم باغ ......

روز شنبه 95.4.19 :رفتم آرایشگاه......ساعت 2 راهی تهران شدیم.....عمو اینا هم بودن......شب ساعت 10-11 رسیدیم خونه......

روز یکشنبه 95.4.20 : اولین روز کاری بعد از ماه مبارک رمضان ....یکم سخت بود بعد از یه ماه عادت کردن به ساعت 5 دوباره ساعت 6 کارت تموم شه.....

پنج شنبه 31 تير 1395برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 95.2.15

یه مسافرت یهوویی

سرکار بودم که مادر تماس گرفت که سریع بیا سمت خونه....

یکی از اقوام فوت کرده و قراره بریم تبریز....

چهارشنبه ساعت 2 از شرکت زدم بیرون....خونه نرفتم.....رفتم سمت یکی از ایستگا های مترو ساعت 4:30 خانواده اومدن دنبالم و از اونجا رفتیم...

عمو بزرگه هم با خانوادش و عمو کوچیکه تو راه بودن......دو ساعت دیرتر از ما حرکت کرده بودن....

عمو وسطی هم با خانوادش و مادربزرگ ظهر رفته بودن.......

ساعت 2:30 رسیدیم و تا کلید رو از دایی اینا بگیریم استخونام منجمد شد و به معنای واقعی یخ زدم تا حدی که داد میزدم.......شدیدا بارون میومد....یعنی سیل بود.......ساعت 3:30 خوابیدم تا 8:30.......

بازم یه خواب خوب و مفید.....صب که بیدار شدم فول آف اکسیژن بودم.......

مادربزرگ و پدربزرگ هم اومدن......

ظهر رفتیم غسالخونه.......چقققققد گریه کردیم......بیچاره زن عمو.....

بعد رفتیم جلو درشون.....

چه جمعیتی اومده بودن....

مراسم خاکسپاری......

فاتحه.....

روضه های زن عمو......

کلی گریه......

تا ساعت 56- اونجا بودیم....

بعد منو خواهر و برادر رفتیم خونه دایی کوچیکه مامانینا رفتن مسجد.......

الهه و دختردایی و زن دایی بودن.....بعد نادره اومد....

بعد رفتیم خونه دایی بزرگه چون کلید نداشتیم ؛ اینور اونور سر میزدیم...

با نادره وسطی بازی کردیم.....حمید رفت چیپس و پفک اینا خرید داشتیم میخوردیم مامان اومد و رفتیم خونه......

جمعه صبح رفتیم خونه زن عمو اینا و خداحافظی کردیم....حلوا درست میکردن و زن عمو باز اوج گرفت......ما هم گریه.

هی روزگار......

ساعت 1:30 راه افتادیم و اومدیم.....

شب ساعت 12 رسیدیم...البته با کلی قر و فر......

پنج شنبه 23 ارديبهشت 1395برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نوروز 95

عید اومده.......بهـــاره........

دوباره رسیدن فصل بهار، دوباره نو شدن قول و قرار، دوباره محبت و آشتی کنون، خوش باشیم تو این دو روزه روزگار......

دوباره فصل شکفتن دله، دوباره کناره گذاشتن گِله، نکنه یه وقتی یادمون بره، که دیگه برنمیگرده این بهار.......

ساعت 5 صبح سی اُمین روز از آخرین ماه سال راهی تبریز شدیم.........آخ جووووووووووووون.......

ساعت 3 رسیدیم به شهرمون.....ناهار خونه دایی مامان بودیم......

خونه خودمون خیلی سرد بود........

روز یکشنبه یکم فروردین سال 95 ساعت 8 صبح سال تحویل شد......

من 7:59 چشامو باز کردم........بووووووووم سال تحویل شد......

رفتیم خونه دایی اینا .....همه بودن.....جمعشون جمع بود......اونیکی دایی با خانواده ش اومد اونجا.....بعد اومدن خونه ما.....

چققققققد با فرزانه سر اون جوک که اونایی که الان نت ندارن تو راهه.....

هستن حالا برگردن میگن ما آنتالیا بودیم ؛ شوخی کردم.....برگشت به مامانینا گفت بذارید شوخی کنه اونم اونجوری خوشه دیگه......یعنی تخریبم کرد خفــــن........

بهم عیدی داد.......خخخخخخ.......

روزهای دیگه هم به همین منوال گذشت......با این تفاوت که دوم فروردین آبجی اومد و از اون روز به بعد بیشتر خوش گذشت...

دوم ظهر رفتیم خونه عمه اینا.....عصر اونا اومدن خونه ما......آبجی یه نایلون پر از موارد بسته بندی شده بهم تحویل داد.......

رفتیم تو اتاق.....کادوی ناقابلشو دادم......اونم طبق معمول شرمنده م کرد و کادو داد......

عصر روزهای سوم، چهارم، پنجم، ششم، هفتم، هشتم، نهم، دهم، دوازدهم با آبجی بودم..

سه شنبه سوم: داستانو به امیر گفتم......همه چیو قبول کرد..... امروز برای اولین بار رفتم پیش آّبجی......

1ساعت بیشتر تو ماشین باهم بودیم...گفت که گواهینامه شو خیلی وقته گرفته.....

گفتم کی ؟؟ گفت آذر ماه....یعنی 4 مــــــــاه پیش.......پیاده شدنی گفت بیشعور....شال قرمز.....چادر گل گلی.......

در کل زهرمار،کوفت، بیخود، نیا، بیشعــــور..........

چهارشنبه چهارم: ناهار خونه قول ش بود.....عصر بچه ها رو بردم گردش.....

من، فاطمه، امیرمهدی، زهرا ،امیرعلی، حسین، علی اصغر، حمید.......

بعد از گشت و گذار رفتم پیش آبجی......... با آبجی رفتیم سمت اون باغ هایی که پارسال رفته بودیم....

زیاد حال نداد اون سمت.....اومدیم جلو درشون بودیم.....

پستونک گوگولی افتاد و گم شد....شیشه شیرشم موند تو ماشین ما.......

پنجشنبه پنجم: با آبجی رفتیم سمت جوانمرد....پیاده شدیم رفتیم کلی عکس گرفتیم....زنگ زدن که بیاید....رفتیم امیرم آوردیم یه نیم ساعت دیگه با هم بودیم.....

جمعه ششم: رفتیم کلی دور زدیم......امیر و داداش و خواهر و محدثه هم بودن....با امیر فوتبال بازی کردیم....وسطی.....ولی خیلی سرد بود زود برگشتیم........

شنبه هفتم: اونا اومدن خونمون.....حال آقا رو بپرسن......

مهمون خونه داداشش بودن و زود رفتن اونجا.....من تو اتاق گیر افتاده بودم......خخخخخ.....

چون دیر از اتاق رفتم بیرون تا فراش آبجی باهام قهر بود......

عین حضرت یوسف که وقتی پدرشو دید؛ دیر از اسب پیاده شد و باعث شد دیگه فرزند حضرت یوسف پیامبر نباشه ....

چون اونجا به پدرش یکم بی احترامی کرده بود......اینم با من یه روز قهر بود........

یکشنبه هشتم: رفتم پیشش.....تولدشو پیشاپیش تبریک گفتم........شاد بودم در کنارش.......

دوشنبه نهم: تولدش بود.....سفره حضرت ابوالفضل زن دایی بابا......

أصن یه وضعی بودا......قرار بود بیاد خونه ما........رفتیم در بسته شد......مهمون اومد.....قاطی پاطی ولی بازم خوب بود...حالی به حولی........

سه شنبه دهم : به صرف شام خونه زن داداش آبجی.....برام از کیک تولدش نگه داشته بود....

ساعت 10:30 باهاش خداحافظی کردم و به خدا سپردمش......رفتن شهرشون.......شب خیلی هوا داغون بود....

بررررررف گلوله گلوله می بارید.... خیلی نگران بودم.......بعد از خونه پسرعمه اینا رفتیم خونه دایی اینا.....

برا مادرا جشن گرفته بودن.......دو تا کیک خریده بودن....یکی برای زن دایی که پسر کوچیکش خریده بود.....

یکی هم برای دختردایی که پسرش خریده بود.....کلی شادی و خوشحالی.....

تا 4-5 صب بیدار بودم تا آبجی اس داد که 2:30 رسیدن خونشون خیالم راحت شد......

لیلا: تنهام نذار......سیز جدین دانیشیز.....ثوابی وار.......من نن دا فاطمه دانیشاجائیخ.....تلگرامدا رسوا إلیجائیخ سیزی.....

وااااای عروس عمه چقدررررر شوخی میکرد با منو آّبجی......

پنج شنبه دوازدهم :ساعت 12 از شهرمون زدیم بیرون....

تا 3-4 خونه پسردایی بودیم یعنی تبریز....البته اول واسه صرف ناهار رفتیم رستوران بعد از ناهار رفتیم منزلشون.......

تقریبا 4 اینا بود راهی تهران شدیم....راه کولاک بود.....برفففف....باروووون....سرررد....

 به صرف شام خونه عشقولم بودیم ....وارد که شدیم بابا گفت همش تقصیره این زینبه......

آبجی هم گفت میدونم دیگه.......ساعت 9 تا 11 اونجا بودیم......نماز و شام........

چقدرررر زحمت دادیم 15 نفر یهو چتر شدیم خونشون.....رو هم دیگه 7-8 تا بوسش کردم اون لحظه آخر.........

چقد زود تموم شد دیدار آخر......گوگولی.....برگشتنی خاله جان قابلمه مسی خرید......

12 از زنجان اومدیم بیرون.....ساعت 4 رسیدیم تهران.....البته با کلی قر و فر.....تو راه راحت 5-6 بار وایسادیم......

چــه مسافرت توپـی....چـــه انرژی ای.....چـــه اتفاقـــی......مغزم کن فیکون شد......

پنج شنبه 19 فروردين 1395برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم

 یه شب برفی .....یه ترانه تولد....برای متولیدن زمستون....

آهنگی بود که تمام این چند ساعت در حال پخش شدن بود......

اصلا قرار نبود اینطوری بشه که شد.....

همه چیز یهویی پیش رفت.....

کیکم رو سه شنبه صب سفارش دادم برای جمعه ساعت 2......

ولی مونده بودم دوستانه باشه یا خانوادگی ......

چون میخواستم خوش بگذره تصمیم گرفتم دوستام رو دعوت کنم.....

اول به نرگس پیام دادم گفتم جمعه بیا خونمون.....گفت عقد پسرخالمه.........

بعد به عاطفه پیام دادم گفت شمال خونه گرفتیم میخوایم بریم شمال......

به سپیده و شیدا همزمان پیام دادم.......سپیده گفت باشه ....شیدا چن ساعت بعد گفت دانشگاه داره.....

به مینا زنگ زدم خط ش خاموش بود......

کم کم داشتم منصرف میشدم از جشن دوستانه.....ولی دوست نداشتم خوش نگذره......

چهارشنبه گذشت...واسم شیفت گذاشته بودن ولی نرفتم....حوصله شو نداشتم.....

تصمیمون این شده بود که فامیل های درجه یک رو دعوت کنیم....

اما ظهر پنج شنبه که یه سری کارامون رو انجام دادیم اومدم نشستم پیش مامان گفتم مامان جوووون نمیشه  جشن فامیلی بگیریم همه رو دعوت کنیم؟؟؟....هیچی نگفت.....خلاصه ما ساعت 3 تصمیم گرفتیم که فردا جشن بگیریم....

یعنی یهویه یهویی بوددددد.....خخخخخخخخ........24 ساعت همش بدو بدو........

اول مامان به دخترخاله ش اینا زنگ زد.......البته بعد از مادربزرگ........

مادربزرگ به یه سری ها گفت و ما رفتیم خرید و اومدیم و دوباره رفتیم خرید و شب ساعت 7 اینا بود رسیدیم خونه.......تا 1 کار داشتم و بعد خوابیدم.....

صبح روز تولدمممممم.......مامان میگفت زینو گل من به دنیا اومدددد........

رفتم آرایشگاه......ساندویچ ها رو آماده کردیم.....با پدر رفتیم کیک و شیرینی ها رو گرفتیم.......

برگشتم خونه دیدم عمه و زن عمو بزرگه و مادربزرگ و دختردایی های پدر اومدن.....

یکم بعد خاله و دختر خاله و نوه خاله های مامان اومدن......

زن عمو کوچیکه....

و در آخر هم فرزانه و وحیده و فرحناز......

تو اتاق بودم و در حال حاضر شدن....فرزانه تا وارد خونه شد به مامان گفت پس عروس خانووم کجاست؟!

رفتم بیرون اول بسم الله رفتم وسط...با خواهر گلم.......با شیوا.......با زن عمو کوچیکه......با فرزانه با فرحناز......با این با اون........خخخخخخ

اول چایی و شیرینی......بعد میوه.....و بعد کیک....کلی عکس یادگاری با همه به جز یه سری ها........

تولد تولد تولدت مبارک....مبارررک مبارررک تولــدت مبارک.......

بیا شمعارو فوت کن تا صد سال زنده باشی.....فوت کردم.........و بعد تا 3 شمردن کیک رو بریدم.....آخـی.......

دختر خاله مامان کیک رو تقسم بندی کرد......من هم در اون حین کادو ها رو باز میکردم......

کادو ها رو خودم باز کردم ولی پاکت ها رو دادم به عمه جووون.....خخخخخ...میشمرد و میگفت از طرف کیه........بعد هم ساندویچ.......

همه دیگه کم کم پا شدن که حاضر بشن......اول دخترخاله و خاله و نوه خاله های مامان رفتن.....بعد فرزانه و فرحناز و وحیده...بعد دختردایی های پدر........

بعد زن عمو بزرگه با مادرِ پدر......دایی امیر اومد با میلاد.....عمو حسین اومد.....پدر اومد.....دایی بزرگ اومد....بعد از پذیرایی.......

دایی با مادربزرگ رفتن.....بعد عمه و دایی رفتن......بعد پسردایی اومد خونمون.....

بعد از پذیرایی با خانومش رفتن.......

زن عمو و عمو حسین تا 9:30 خونمون بودن.......

آخر شب هم جمع و جور کردن خونه........و ساعت 1 خواب..........

خوش گذشتتتتت.....چووووخ.......

جمعه 30 بهمن 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

امتحانات ترم آخر ......خرداد 94

 روز یکشنبه 94.3.10 : اولین امتحان ، اصول طراحی کامپایلر، به همراه شیدا و عاطی و المیرا......

رفتنی هر 4 تا ته اتوبوس نشستیم ولی بعد از امتحان و برگشتنی من کنار المیرا نشستم ؛ شیدا و عاطی هم کنار هم......ساعت 10:30 تا 12:30 بود.....

بعد از امتحان رفتیم خرید.....البته من قصد نداشتم برم چون فرداش امتحان جزء 30 داشتم ولی شد دیگه......

دو تیکه جنس خریدم شیدا هم یه دو تیکه..........عصر میخوندم واسه امتحان فردا......

روز دوشنبه 94.3.11: ساعت 15:15 تا 16:15 امتحان جزء 30 بود....تا 3:35 خودم یه دور زدم و بعد.......

الله اکبر........ولی اونجوری که میخواستم نشد......5 تا غلط....در صورتی که باید 4 تا میشد تا تأثیر خوب میذاشت.....

حیف دیگه.....خیلی دپرس شدم.......اصول طراحی کامپایلر پاس شد.....

روز شنبه 94.3.16 :صب ساعت 6 با پدر رفتم......تو اتوبوس فقط میخوندم........

امتحان ریزپردازنده از 8 تا 10 بود.......ای بدک نبود ....بعد از امتحان مستقیم اومدم خونه.......

روزسه شنبه 94.3.19 : به خاطره درست کردن پروژه های عاطفه و شیدا و فرم های کارآموزی رفتم خونه شیدا اینا......ساعت 10-11 رسیدم و بودیم در خدمتشون......کلی هم شیطنت کردیم.........من اومدم خونه....شیدا و عاطی رفتن مرکز شهر واسه خرید.......

روز یکشنبه 94.3.31 : چهارمین روز ماه رمضان بود و به خاطره اینکه امتحان ما ساعت 10:30 تا 12:30 بود روزه مو همون اول صب با یه لیوان شربت خوردم و راه افتادم به سمت ایستگاه اتوبوس......عاطی قبل من رسیده بود.....اتوبوس رفت دور زد و شیدا از اونطرف سوار شد......خوب خونده بودم البته فقط متن کتاب رو......مسأله هاش نیاز به توضیح استاد داشت که ما هم نه استاد داشتیم نه کلاس؟!.........

فکر میکردم تعداد بیشتری از سوالا مربوط به متن باشه ولی فقط 6 تا تستی مربوط به متن بود و 19 تا تستی و 5 تا تشریحی همش مساله بود  که نشد که بشه.......

ما تا اومدیم ایستگاه، اتوبوس سریع اومد و سوار شدیم و اومدیم تا رسیدیم تهران اذان داد......و ما متوجه شدیم که خیلی زود رسیدیم و باید روزه رو میگرفتیم....ناراحت شدمممم.....

تو مترو یه پسربچه یه عینک زده بود که فوت میکرد سیبیلاش باز میشد.....به مامانی گفتم برام بخره نخرید.....

وچن تا چیزه دیگه أم ازش خواستم نگرفت آخر یه خمیر بازی خرید برام.......

داشتن میرفتن واسه عاطی که فرداش امتحان مدیریت سیستم اطلاعات داشت کتاب بخرن که من گفتم نمیام و

از هم جدا شدیم اما بعد ار اینکه رفتن برگشتم رفتم پشت سرشون و دنبالشون کردم و یهو یه جا بود که اول

شیدا برگشت عقب و بعد عاطی و منو دیدن و کلی خندیدیم......خیلی خوب بود.......

روز شنبه 94.4.6 : آخرین امتحان .....با پدر رفتیم ساعت 5:45 از خونه زدم بیرون و 6:20 اتوبوس حرکت کرد......7:30 دانشگاه بودم.....

تنها بودم......فقط 4 نفر از بچه های کامپیوتر بودن .....منو ملیحه و ربابه و سمیه....

امتحان تحلیل و طراحی شی گرا...ساعت 8 تا 10 بود.....ولی ما 9 از حوزه اومدیم بیرون.........

اول سمیه بعد من و بعد ربابه و آخر هم ملیحه اومد......یکم نشستیم صحبت کردیم و عکس انداختیم......

و ساعت 9:15 بود که رفتم ایستگاه.....ساعت 11 تهران بودم.....تو راه فقط خواب بودم.........

بسیار خسته بودم.....از دیروز نخوابیده بودم.....

جمعه 12 تير 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از 24 تا 26 اردیبهشت.....

 روز پنجشنبه 94.2.24 : من نرفتم خونه مادربزرگ اما همه رفتن.......

 ساعت 8 شب بود که یه جورایی تصمیم گرفتم  برم ولی  بازم دو دل بودم که برم یا نه که آخر حاضر شدم و رفتم رسیدم دیدم هیشکی نیست جز دایی بزرگه......

همه رفته بودن پارک......یعنی شام رو برده بودن.....دایی کوچیکه اومد وسایل ببره منم باهاش رفتم پیش بقیه........

دو تا پسردایی بزرگای مامان با خانواده شون و دختردایی و دایی و زن دایی و دایی کوچیکه خودم و خودمون.......

همین که همه اومدن؛ بساط شام رو آماده کردیم چون احتمال بارندگی زیاد بود.....

شام رو خوردیم ولی بارون نذاشت چایی رو هم بزنیم.......انقد شدید شد که همه چیو جمع کردیم و فرار کردیم تو ماشینا.......

البته اون آخر آخرا زیر بارون ؛ سر حرفای مامان به دختردایی خیییییلی خندیدم......کلا خوش گذشت .....

این در صورتی بود که تا شنیدم مامان اینا رفتن پارک گفتم من برمیگردم خونه واسه چی رفتید پارک ؟!

ولی خیلی انرژی گرفتم.........

بارون که گرفت همه برگشتیم خونه مادربزرگ و تا ساعت 1:30 اینا اونجا بودیم و همه با هم صحبت میکردیم.....بازم خوش گذشت چون خیلی خندیدم.........

روز جمعه 94.2.25 : ظهر مامان و بابا و داداش رفتن خونه مادربزرگ.....منو خواهر خونه بودیم......عصر مامان و بابا اومدن با هم رفتیم خرید......شلوار مشکی.....لی له......رفتیم خونه مادربزرگ.....

دختر دایی و زن دایی و حمید اونجا بودن......شام خونه عمه جووون دعوت بودیم........

اصولا حاجت شکم زود برآورده میشه....عصرش تو فیلم جوجه دیدم دلم خواست......

بعدا که رفتیم خونه دایی  اینا دیدم شام جوجه س....کسایی که میدونستن من جوجه هوس کرده بودم همزمان با خودم گفتن إإإ حاجت شکم است دیگر.......

جای دایی مامان خالی بود.....ایشالا حالش خوب بشه.........

بعده شام دوره هم جمع بودیم که ساناز و سامیار اینا اومدن.....دیگه همه سرگرم اون دو تا شیطون شدیم و زمان از دستمون رفت.......آخره شب خونه خودمون.......

روز شنبه 94.2.26 : مبعث.......تا عصر خونه بودم......عصر با مینا رفتیم یه دور زدیم مینا واسه پسربرادرش کادوی تولد گرفت......

ساعت 5:25 رفتم و 6:25 خونه بودم........ساعت 8:20 رفتیم خونه مادربزرگ...منو خواهر و برادر.......

بالاخره مبل جدید خریداری شد.......بابا و مامان و مادربزرگ رفته بودن.....خوب بودن......

شام  رو خوردیم و اومدیم خونه...البته کلی دور دور کردیم...از 12:30 تا 2 اینا......

عـــــــاشق دور دورم......

پی دی إف پروژه م رو گرفتم و ایمیل کردم به استاد.......

یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................

 امروز آخرین روز کلاس هامون بود...........

یادش بخیر اولین روز کلاس هامون.........

امروز منو عاطی و شیدا با هم بودیم......

یادش بخیر اونموقع نرگس و الهام هم بودن.......

یادش بخیر اولین تماس تلفنی ای که با نرگس داشتم......

نتونسته بود آزمایشگاه کامپیوتر رو برداره ؛ زنگ زدم بهش گفتم عزیزم حذف و اضافه شروع شده برو سریع بردار تا پر نشده......

گفت ممنون که بهم گفتی و خداحافظی کردیم.......

خودم هم با مامان رفته بودیم داخل شهر دنبال کافی نت واسه همین کارهای دانشگاه........

درسته شب پیش خیلی ناراحت بودم سر یه سری مسائل و اگه امروز امتحان آز ریزپردازنده نداشتم

اصلا نمیرفتم دانشگاه ولی با اتفاقای امروز حالم فوق العاده خوب شد......

ساعت 10:30 اینا بود که سه تامونم رسیدیم دم اتوبوس ها.......طبق معمول رفتیم اون بالا........

تا دانشگاه صحبت کردیم.......

تازه راهی شده بودیم که یکی از بچه ها زنگ زد که عبادی نمیاد و امتحان کنسله..........

عجیب حالم گرفته شد که ای کاش نمیومدم.......

شیدا و عاطی کلاس داشتن......اما ساعت 2 شروع میشد....ما ساعت 12 رسیدیم.......

مجبور بودیم وقت تلف کنیم تا ساعت 2........دیگه خسته شده بودیم از نشستن تو سلف.....

به خاطره همین خوراکی خریدیم و رفتیم نشستیم تو اون پارک شهرک......

من بستنی خریدم واسه سه تامون.....شیدا چیپس و کرانچی......کلی گپ زدیم ویه چن تایی هم عکس یادگاری انداختیم.........

رفتیم سرکلاس زبان های برنامه سازی ......

تا 5:30 اونجا بودیم......انقد شیطونی کردیم......البته من که مهمان بودم.....

و خلاصه آخرین جلسه کلاس ها هم تموم شد......

برگشتنی از کوچه خونه قبلیمون رفتیم...... فیلم گرفتم.......

یکم جلو در خونه مون مکث کردیم ....شیدا سلام داد......یادش بخیــــر.....

یهو دیدیم درش باز شد و یه آقا اومد بیرون........

آ خ خ خ خ خ......

همون پسری بود که روز اثاث کشی بابا بهش گفت یه دیقه بیا اینجا یه سفارشی بهت کنم......یه چیزی راجع به خونه بهش گفت..........

من خودمو کنترل کردم ولی اگه خواهرکوچیکم اونجا بود طبق معمول اشکاش سرازیر میشد.......

رفیتم به سمت ایستگاه......تو راه یه بچه داشت نوشمک میخورد......دلم خواست گفتم بچه ها نوشمک بگیریم؟؟؟....

دوستان اکی بودن.....عاطی گفت من میخرم.....

رفتیم داخل و عاطی جووون  نفری دو تا نوشمک؛ یه نارنجی و یه صورتی برامون گرفت و تا سوار اتوبوس بشیم اونارو خوردیم.......

اتوبوس اومد.....طبق معمول رفتیم بالا نشستیم ....کمی صحبت و کمی هم موسیقی.........

از مترو اومدیم بیرون....

شیدا و عاطی رفتن واسه تولد تسنیم(دختردایی عاطی) کادو بخرن اما چون دیر بود؛من اومدم سمت اتوبوسا و به سمت خونه راهی شدم........

کسی خونه نبود......و خواهرم هم خواب بود......یه ربعی جلو در بودم و زنگ میزدم تا بالاخره بیدار شد.......

 

یک شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دو شب پرهیجان

 روز یکشنبه 94.2.20 : شام مهمون داشتیم.....دایی و زن دایی و دختردایی مامان با پسرش.......با مادربزرگ ودایی بزرگه.......

خوش گذشت......

روز دوشنبه 94.2.21: صب ساعت 7:30 رفتم خونه مادربزرگ فرم رو دادم به دایی......

برگ دلمه هم کندم از حیاطشون.....عصر ساعت 5 اینا مادربزرگ اومد و یک ساعت بعد تقریبا همه مهمون ها اومدن.......

دایی و زن دایی پدر، خاله و شوهرخاله و دو تا دخترخاله ها و پسرخاله  و عروس خاله......

عمه و دایی کوچیکه.....عمو بزرگه با خانواده ش ........عمو وسطی و خانواده ش.....عمو کوچیکه......29 نفر بودیم.....

خوش گذشت......همون شب خاله و شوهر خاله و دو تا دخترخاله ها بابا برگشتن تبریز........

یعنی بعده شام رفتن......ولی بقیه بودن و ساعت 11 اینا رفتن........ 

جمعه 25 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

خانم ....... <3

 ز: سلام خانم طالقانی جووونم......خوب هستید؟....خوش اومدید.....من الان دیدم!....94.2.8.......

خانم :سلام ممنون شما؟

ز: زینب.......

.......

خانوم: سلام خوبی؟......94.2.10......9:13......

ز: خیلی ممنون.....دلمون براتون تنگ شده آخه.....9:28......

خانوم: دخترم حالا چیکار میکنی درست تموم شد؟....11:45.......

ز: إن شاء الله این ترم، ترم آخره....

خانوم: خداروشکر،خب یعنی حالا سرت شلوغه....

ز: دیگه نفس های آخره.....

خانوم: واقعا....

ز: از شما چه خبر؟ الان کجا تدریس می کنید؟ساخت بیت النور تموم میشد  روی ماهتون رو میدیدیم......

خانوم :خب من خیلی گرفتار بودم....پدرم به رحمت خدا رفت و مارو تنها گذاشت برای همین خیلی حال مساعدی ندارم...الان همون شایستگانم و از بیت النور خبر ندارم....

ز: وااااای.....کی؟؟؟؟؟.......خدارحمتشون کنه،خیلی ناراحت شدم.......قربونتون برم من ناراحت نباشید....

خانوم:  قبل از عید،مگه میشه؟!....الهی سایه پدر و مادرت همیشه بالای سرت باشه....

خانوم: الان دلم برای بوسیدن دستهای زحمت کش پدرم تنگ شده......

ز: خدا بهتون صبر بده..........ممنوونم.....آخی......

خانوم : برای شادی روح پدرم دعا کن....

ز: یادمه میگفتید پدر من میگه من جام بهشته.....روحشون شاد....

خانوم : خوب شاگردی بودی ،همه چی یادته......

ز: عاشق!!

خانوم : دخترم مامان چطوره؟

ز:اتفاقا احساس کردم که نکنه اتفاق بدی افتاده باشه چون بهم گفته بودید حال پدرتون خوب نیست ولی روم ند بپرسم......

خیلی ناراحت شدم،بازم خدا رحمتشون کنه.....مامان هم هست،سلام داره خدمت شما.....

خانوم :الان تهران هستید دیگه؟

ز: بعله 2 سال میشه برگشتیم.....

خانوم :سلام منو خدمت مادر گلتون برسونید.....

ز: چشم بزرگواریتونو میرسونم.....

خانوم :راستی شمارت عوض شده؟

ز: نه از اول همین بود!

خانوم :از خودت بگو چیکار میکنی؟........

خانوم: پس گوشی من قاطی کرده شمارت پاک شده بود....

ز: کاره خاصی نمیکنم فقط این ترم کارآموزی هم دارم اگه خدا بخواد میخوام برم و اگه بازم خدا بخواد ........

ز: آهان ،یه کوچولو ناراحت شدم گفتید شما؟!......پیش خودم گفتم خانم طالقانی مارو فراموش کرده.....

خانوم: خب دیگه وقتی منو بی خبر میذاری همینه دیگه....

خانوم :ایشالا موفق باشی و اون کاری که دوس داری قسمتت بشه....

ز: منکه همیشه مزاحم شما هستم.........

ز: ممنوووونم،ایشالا!

ز: خیلی خوشحال شدم باهاتون صحبت کردم....

خانوم :نخیر....سرو گوشت که میجنبه ما رو فراموش کردی....دیگه من که می دونم.....شیطون......

ز: نه.........من جنبش ندارم،هنوزم همونم.....فراموشتونم نکردم......آدم مگه عشق اولش یادش میره؟؟؟! نع...

ز: تک تک حرفاتون یادمه.......

خانوم :من هم همینطور!.....

خانوم: اوه........

خانوم: مثلا چی؟

ز: گاهی اوقات واسه مامان تعریف میکنمو میگم یادش بخیر خانم طالقانی اینجوری میگفتن...

ز: مثلا میمونم آرایش کنه خوشگل میشه....

خانوم :خب من با تو صحبت کردم آروم تر شدم.....

خانوم :از خوبی هام میگی دیگه من که می دونم......

ز:شما که بدی ندارید که، کلا خوبید..

ز: مثلا اون تکه کلامتون که می گفتید "درستــــــه؟؟؟؟؟"......

خانوم :امیدوارم خاطرات خوبی برات داشته باشم......

ز: من خاطره بدی از شما ندارم

خانوم :خب پس خوب درستو یاد گرفتی......

ز: خنده....

ز: عکس

ز: به به....

خانوم : وای این خانوم خوشگله کیه؟؟؟هان؟؟؟؟

ز: نفسه......حالا هی بگید فراموشتون کردم.....ولی دستتون تند شده ها......

ز: قبلا میگفتید من تا بیام حروف رو پیدا کنم ک کجاست ، و کجاست کلی طول میکشه...دی.....من مثل شما نیستم که تند تند اس ام اس مینویسید......

ای جانمممم....

خانوم : خوبه واقعا!......به من انرژی دادی....از اینکه باهات صحبت کردم حالم بهتر شد.....

ز: خواهش میکنم من کاری نکردم....

خانوم : خب دیگه شاگرد شما هستیم......

ز: اختیار دارید....شما الان تو پیام دادن استاد شدید..

خانوم :کجاشو دیدی؟؟؟؟...

خانوم :خواهش میکنم....نمیخوای بخوابی؟؟.....12:39........

ز: وای شرمنده، من یکم بدخوابم زودتر از 3خوابم نمیبره!! ذوق زده شدم زمان از دستم رفت، شما بخوابید!....

خانوم :نه به خاطره خودت میگم....

ز: نه من دیر میخوابم....

خانوم :چرا بچه باید سر ساعت 9 بخوابه!!!

ز:.......مگه من بچه أم؟؟؟....

خانوم :نه بابا دیگه خانوم شدی....پس باید یه فکری برات بکنیم نه؟

ز: آستین بالا بزنید؟؟....

خانوم :دیگه وقتشه...

فکر کنم خودت زودتر آستین بالا زده باشی دیگه....

ز: نه زوده...

خانوم :چی زوده؟؟؟من که غریبه نیستم بگووو...

ز: ...ای جانم لبتون خندون باشه کلی خندیدم......ما از اوناش نیستیم.....

خانوم :ممنون دخترم.....شب بخیر خانم خوشگله......

ز: شب شما هم بخیر خانم طالقانی جان....12:50.......

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات3

 روز جمعه 94.2.4:  صب ساعت 4 خوابیدم......ساعت 8 بیدار شدم و دیدم دخی 6:43  مسیج داده که بستریش کردن و دعاش کنم... ......

خوابالو بودم یهو استرس گرفتم و بلند شدم و شروع کردم به آیه الکرسی خوندن.........انگار داشتن رخت میشستن......

همش با خودم میگفتم یعنی الان در چه حاله.......ظهر رفتیم خونه مادربزرگ اینا.....

همه اونجا بودن.......من اصلا حواسم جای دیگه بود......تا ساعت 4:19 که اس داد همه چی تموم شد........

آخ گل از گلم شکفت......و شروع کردم به گپ زدن باهاش و تبریک واسه قدم نو رسیده......

گفت که ساعت 7:40 به دوینا اومده اوووجولاتمون.......و یه عکسم از نی نی برام فرستاد........

خیلی خوشحال شدم......

بعد از خونه مادربزرگ رفتیم دور دور که پدر پیچید به سمت پارک لوله......

حدودا یک ساعتی تو پارک قدم زدیم و بعد خونه.......

روز شنبه 94.2.5: اشتباه بزرگی کردم و دیلیت أکانت کردم و داغون بودم.......روز مزخرفی بود....

روز یکشنبه 94.2.6 : بازم رو مود نبودم.......

روز سه شنبه 94.2.8 : صب با مامان رفتم و اقدام کردم واسه کد گرفتن......

بالاخره به هدفم رسیدم.....یه تصمیمی که چند ماه یا شایدم یک سال بود که گرفته بودم ولی جور در نمیومد  انجامش بدم رو انجام دادم!!!

فعلا مراحل اولیه ش طی شد........

عصر آش دندونی سامیار را خوردم.....عشقمممم آش دندونیه......

شب خییییلی دلشوره داشتم.....یه جوری بودم.....نمیدونستم فردا چی میخواد بشه.......و یه جورایی ذوق داشتم........

انقد فکرم مشغول بود که از ساعت 12 رفتم که بخوابم ولی 4 صب خوابم برد.........

روز چهارشنبه 94.2.9 ....

6 بیدار شدم...یعنی همش 2 ساعت خوابیدم.....

از چند روز قبل تصمیم گرفته بودم زودتر از روزای دیگه از خونه بزنم بیرون....هم واسه خاطره اینکه برم جایی همم اینکه به سرکلاس ریزپزدازنده برسم....

ساعت 7:40 از خونه زدم بیرون.......رفتم یه جا......

و بعد برگشتم به مسیر اصلیم و رفتم سوار اتوبوس شدم و راهی دانشگاه شدم......

تو راه با آبجی چت میکردم و موسیقی گوش میدادم......

 دلم خیلی گرفته بود......تا برسم به دانشگاه کلی گریه کردم.....

سر سه راه پیاده شدم و رفتم پیش مسئول آموزشی واسه گرفتن فرم کارآموزی.....

تا دیدمش گفتم سلام آقای......اومدم فرم کارآموزی بگیریم گفت مگه تو نگرفتی فررررررم؟؟؟؟.....

خندیدم گفتم نشد اونجا......خداروشکر حالش خوب بود و خندید گفت عب نداره برو درخواست بده بیام فرم جدید بدم.....

گفتم درخواست دادم......گفت باشه پس الان میام....

خلاصه اومد و شروع کرد به آماده کردن فرم من......یهو گفت تو پسوند نداشتی؟؟؟

خندیدم  و گفتم حذف کردم دیگه و بعد  گفتم چه خوب یادتون مونده.....خندید گفت آرره یادمه......کلا رو مود بود....

بعد گفت چی بود و اونجا کجا میشه و پدرتم حذف کرده یا نه و راجع به آشنا پیدا کردن تو جایی و اینا حدوده 10 مین صحبت کرد تا فرم آماده شه.......

بعد رفتم فرم رو بدم رئیس امضا بزنه مسئول اداری از طرف رئیس امضا زد و مهر کرد بعد گفت میخوای بری فلان جا کار کنی؟؟؟؟......فلان کارم میکنی؟؟؟؟؟

گفتم ای بابا این سومین فرمه که میگیرم هنوز جور نشده برم.........گفت ایشالا اینجا میشه......گفتم ایشالا و تشکر و اومدم بیرون.......

رفتم ساختمون بالا........طبقه چهارم و دیدم همون لحظه استاد هم اومد با پسرا.......

رفتیم سر کلاس و .......تقریبا 20 مین گذشته بود شیدا و عاطی اومدن.......

معصومه خانی نیا هم اومد......ساعت 2 تموم شد و اومدیم اتوبان سریع سوار اتوبوس شدیم.....

شیدا و عاطی جلوی من نشسته بودن و من صندلی عقب با یه خانومه دیگه.....

شیدا و عاطی میخواستن برن هفت حوض......ولی من نرفتم و باهاشون خداحافظی کردم........ا

صلا رو مود نبودم و خیلی دپرس........جوری که اگه خیابون نبود میشستم یه گوشه و فقط گریه میکردم........

تو راه شخصی  رو دیدم که توجه منو به خودش جلب کرد.......رفتم پیشش و کلی صحبت کرد و بهم انرژی داد..........

یعنی کلا حالم عوض شد........از درون حالمو درست کرد......

خیلی خوشحال شدم وتشکر کردم و به راه خودم ادامه دادم.....

وقتی که داشتم میرفتم یهو با خودم گفتم ببینااااا قسمت بود با شیدا اینا نرم..........

چقدرررر خدارو شکر کردم  که حالمو درست کرد......

یعنی این حرکتی که زد باعث شد 15 روز زودتر حالم درست شه......بازم شکرت......

ساعت 5 رسیدم خونه.....تا 7:25 بیدار بودم بعد خوابیدم تا 8:50.....

شب پدر و عمو بزرگه و خانوادش و مادربزرگ رفتن تبریز........

آخه دایی مادربزرگ فوت کرده بود.....

پدر خیلی اصرار کرد که ما هم بریم ولی ما راضی نشدیم..........

روز پنج شنبه 94.2.10 : ظهر ساعت 2:30 تا 6 با دوستم مونا بودم.......

شام خونه سارا اینا دعوت بودیم.....ما و عمه اینا و دایی بزرگه و عمو وسطی و عمو کوچیکه.....

خوش گذشت......اون دو تا شیطون فقط دل میبرن.....خصوصا ساناز.....

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات2

 روز چهارشنه 94.1.26 : دانشگاه درس ریزپردازنده.....

روز سه شنبه 94.2.1 : امروز ساعت 7-8 بیدار شدم.....ساعت 10:40 از خونه زدم بیرون........12:10 با شیدا رسیدیم دم اتوبوسا......

عاطی چن مین زودتر اومده بود و جا گرفته بود........تا دانشگاه صحبت کردیم....

رفتیم ساختمون اداری تا عاطی فرم کارآموزی رو بگیره....سه تامونم شدیدا گرسنه بودیم و ضعف کرده بودیم.....

ولی وقته غذا خوردن نبود....نفری یه بستنی خریدیم خوردیم تا ته دلمون رو بگیره....من قیفی....عاطی کیمی....شیدا لیوانی......

ساعت 2:40 سر کلاس بودیم.....و ساعت 3 امتحان شروع شد......

امتحان میانترم کامپایلر....ساعت 3:36 از دانشگاه زدیم بیرن و رفتیم ترمینال......

رفتیم کرج با مترو........شیدا و عاطی غذا خریدن.......

شیدا گوشت پلو ......عاطی کوبیده.......خوردن و رفتیم داخل مترو.....

البته منم چند قاشق از غذای عاطی خولدم..

مغز سرم درد میکرد و به شدت خسته بودم.....

از طرفی لنزا و از طرفیم کفش ها....

آخر لنزارو درآوردم و پشت کفشارم خوابوندم.....

یهو دیدم شیدا و عاطی که داشتن پشت سرم میومدن دارن غش غش میخندن...

شیدا گفت زییییینب چرا کفشاتو خوابوندی؟؟؟؟؟ شلغ شلغ میره بالا پایین.....

و همش میگفت لنگ ت کو.......

تو قطار کلی عکس انداختیم و صحبت کردیم.......

طبق معمول راه 2 ساعته شد 4 ساعت....و من 8 رسیدم خونه......

دور از جوووونم ولی عین جنازه افتادم و خوابیدم......

ساعت 11 بیدار شدم و تا 5 صب بیدار بودم.....

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات

روز چهارشنبه 94.1.12 : شب عمه و دایی اومدن خونمون و تا آخره شب مشغول گپ زدن باهاشون بودیم........

روز پنج شنبه 94.1.13 : از اول تصمیم داشتم بیرون نرم......حس و حال 13 بدر رو نداشتم.....مامی آش گذاشته بود و خرت و پرتای دیگه......من و خواهر موندیم خونه و سایر اعضا رفتن 13 رو ، بدر کنن......ساعت 3 اینا بود اومدن دنبال خواهر و اونم بردن......من خواب بودم....شب رفتیم خونه عمه و دایی واسه عید دیدنی.......خوووووب بود.........

روز جمعه 94.1.14 : شب خونه عمو بزرگه.....

روز شنبه 94.1.15 : یادم نیست

روز یکشنبه 94.1.16 : عمو بزرگه با خانواده.....عمو کوچیکه با مادربزرگ اومدن خونمون......کلی صحبت با یه نفر......

روز دوشنبه 94.1.17 :یادم نیست.......

روز سه شنبه 94.1.18: امروز اولین روزی بود که در سال جدید کلاس داشتیم......قرار بود 11:30 آزادی باشیم......

ولی حاج خانومای محترم عاطی و شیدا 11:10 بود که خونه بودن.......سوار اتوبوس شدم و خودم رفتم و اونام با اتوبوس بعدی اومدن.......تا رسیدم  دم دانشگاه دیدم ملیحه خانوووم هم دارن تشریف میارن.....

وایسادمو سلام و علیک کردیم و رفتیم داخل......تو پلاستیک بربری ای که تازه خریده بودم و رو دید و خندید......رفتیم داخل و نشستیم تو سلف.....ساعت 1:05 بود ......کلاس ساعت 2 شروع میشد.......

با ملیحه کلی گپ زدیم از عید و تبریز صحبت کردیم و ......یه نیم ساعت چهل مین بعد شیدا اوووومد.....از جای برخواستیم و لوبوسی کلدیم.....و تبریک سال جدید......

اومد نشست و مشغول صحبت شدیم......چند دقیقه بعد عاطی اومد.......با عاطی هم همون حرکتهارو انجام دادیم یعنی لوبوسی اینا و بعد نشست......تا 2 مشغول صحبت بودیم......

عاطی یه سر رفت پیش استاد محبوبه.......رفتیم سر کلاس........سمانه و سمیرا اومدن و لوبوسی.......ما رفتیم پیش قاسمی واسه خاطره طراحی شی گرا که بدنش دست استاد محبوبه........

بعد دیرتر رفتیم سر کلاس استاد اومده بود.....ساعت 4 کلاس تموم شد.....رفتیم تو نمازخونه من و عاطی نمازخوندیم.......بند انداختن و دلقک بازی و کلی خنده......

شیدا : خیلی وقت بود اینجوری پیش هم نیفتاده بودیم.........

بعدم راه افتادیم به سمت خونه........وسطای راه به پدر و عمو ملحق شدم و با هم رفتیم خونه.........

شب خاله  و پسرخاله مامان واسه عید دیدنی تشریف آوردن خونمون.......

روزچهارشنبه 94.1.19 : امروز قصد نداشتم برم دانشگاه........ولی به خاطره امضای استاد مجبور شدم یه سر بزنم......عاطفه و شیدا زودتر از من رفته بودن چون کلاس داشتن ولی من 12:30 رفتم و تا رسیدم استاد یه امضا پای برگه کارآموزیم زد و با شیدا و عاطی برگشتیم به سمت خونه هامون.....

من رفتم تو ایستگاه ....شیدا و عاطی رفتن ترمینال.......رفته بودن جا بگیرن.....سوار شدیم و اومدیم......من که دم محل کار پدر پیاده شدم .....عمو اومد دنبالم و سه تایی با پدر رفتیم خونه........شب کاره خاصی انجام ندادم.......

روز پنجشنبه 94.1.20 : صب با دایی رفتیم جایی که باید میرفتیم ولی موند برای شنبه......از 9 تا 1 طول کشید.....جلو در خونه مادربزرگ پیاده شدم .....

یه سر زدم و بعد خونه خودمون......عصر سارا و نادر برای عید دیدنی اومدن خونمون و به اصرار ما شام رو هم موندن.....وای که چقد نی نی هاشون نخودی شدن.....کلی سرگرم شدیم باهاشون.......ساناز خیلی بامزه شده.......

 

جمعه 11 ارديبهشت 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....

جووووووووووووووووووووون بــــــــــــابـــــــــا جووووووووووووووون.......

چقدرررررررررر خوش گذشت....

11  مرتبه دیدار داشتم با عوووووشقم......

اول که ما رفتیم خونشون به صرف ناهار و دیگر موارد........اونروز که همو بعد از 83 روز دیدیم.......28 اسفند 93...

چوخ خوش جشده.......وقتی که همه نماز جماعت تشکیل دادن تو اتاق بوسه بارونش کردم......

دلمون براشون تنگ شده بود خب........

یه بارم  وقتی که داشت غذا میکشید رفتم پیشش که کمکش کنم بعد گفتم چطوری عشقم؟؟؟....نگام کرد و خندید.....

پاشدم به همه میوه بگیرم به دخی هم تعارف کردم گفت مرسی نمیخورم،

گفتم حالا یه دونه بردار یکی برداشت گفتم از این یکیا هم ؟؟....خندید.....خیلی باحال بود ......

بعد به من میگه دیوونه ای دیگه.....خب چیکار کنم دارم تعارف میکنم دیگه......

اونروز عصر فول آف انرژی بودم......

مرتبه دوم همون شبی  بود که واسه عید دیدنی رفتیم خونه عمه اینا.....

حاچ خانوم هم اونجا تشریف داشتن و سه عدد بوس نثار هم کردیم........1 فروردین 94........

مرتبه سوم فرداش بود که اونا خانوادگی واسه عید دیدنی اومدن خونه ما....دیگه روبوسی نکردیم.....2 فروردین 94...

مرتبه چهارم عصر همون روز بود که همه داشتن میرفتن بیرون منم رفتم دنبالش و با امیر اومدن خونه ما......ولی فقط یه ساعت پیشم بود......هرچی گفتم بیشتر بمون اما نموند...............عصر 2 فروردین 94....

مرتبه پنجم روزی بود که خونه خاله بابا دعوت بودیم......ناهارو که خوردیم دیدم همه دارن با هم صحبت میکنن به پدر گفتم سوییچو عنایت کن من برم یه دور بزنم........فقط به این فک میکردم که چه جوری اون مسیر خونه عمه اینا رو برگردم ولی باید یه بار میرفتم تا ترسم بریزه......ماشینو روشن کردم و اومدم به سمت خونه عمه اینا.....به دخی گفتم که اومدم و جلو درشونم...میخواستم جلو در تو ماشین بشینیم ولی احساس کردم که زشته و  دعوتش رو پذیرفتم و  به اندازه 45 مین رفتم داخل.....یعنی 4:20 تا 5:05........خیلی خوش گذشت........

مخصوصا اون 10 مین آخر که رفتیم اون اتاق آخریه......هرهرهر........

مرتبه ششم هم روز حنابندون بود که بعداز رسوندن مامانینا به مجلس حنابندون رفتم جلو در خونه عمه اینا و دخترعمه رو بردم خونه خودمون.......خودمون دوتایی بودیم......از 9:20 تا 10:10 اینا.......چوخ دا گشح.......بسیار بووووسیدیم یکدیگر را.........از ساعت 10:10 تا 11:10 اینا امیر هم اومد........ نقطه بازی کردیم با آجی.....اون برد......

آجی  65 تا من 44 تا..........امیر با لپ تاپ نقاشی میکشید......آجی یکم برای من از  رو کتاب خوند و من تایپ کردم........رو بازوش کلی نقاشی کشیدم........تقدیم با عشق.....قلب و اینا......ترکیده بودم از خنده......

یعععععالمه بغلش کردم...... کلی کییییف داد........

آخرشم خودم بردم رسوندمش دم خونه عمه اینا و بعد رفتم

دنبال خانواده چون زنگیده بودن که برم دنبالشون...ساعت 11 اینا بود...5 فروردین 94.......

مرتبه هفتم روز عروسی بود.......قبل از رفتن به قبرستون پیچیدم به سمت خونه عمه اینا.....به اندازه 5 مین نفس جان تشریف آوردن تو ماشین نشستن و یه کوچولو باهم حرفیدیم و بعد من برگشتم خونه  و خانواده رو بردم سر مزار بروبچ.......اون شب مهمون خونه داداشش بود و نیومد پیشم...........منم خستــــه.....

از 8 تا 10 خواب بودم........6 فروردین 94.....

مرتبه هشتم روز پایتختی بود.......هـه هــه هـــه.......خانواده رو رسوندم به مراسم و بعد با دخترعمه رفتیم باغ های اون اطراف........دوربین رو برده بودم چون تو سرم یه فکرایی داشتم.......از ماشین پیاده شدیم و رفتیم چن تایی عکس انداختیم.......انقدددددد خوشحال بودممممممم که خدا میدونه........دوباره رفتیم سواره ماشین شدیم ولی حرکت نکردیم و باز بعد از چند دقیقه پیاده شدیم و  رفتیم باغ کناری و کلی هم اونجا عکس گرفتیم.......و اونجا یه بیست دقیقه کنار هم نشستیم و گفتیم و خندیدیم البته دخترعمه بیشتر سایلنت بود......حتی بهش گفتم روزه سکوت گرفتی؟ خندید.....7 فروردین 94......

مرتبه نهم  همون روزی بود که رفتم دنبالش و رفتیم تو اون خیابونه که دو طرف باغ بود چرخ زدیم و بعد رفتیم خونه ما......خیلی دوس داشتم پیاده بشیم و مثله اون روز یه کمی بشینیم تو اون باغ ها ولی نشد....تو خونه یکم همگی باهم حرف میزدیم تا زمانیکه مادربزرگ اومد و بعد ما رفتیم تو اتاق........چقدررررر بغل+ کلی بووووووس.....

یهو بهش گفتم قرار بود شیرینی بدی به من ....کو؟؟؟؟....گفت آوردم تو کیفمه.......سرمو کردم تو کیفش خندید....بعد خودش رولت هارو آورد بیرون.....یه دونه برداشتم و خوردم....چسبید......تا خوردم گفتم خب تولدت مباررررک خندید....گفت چون میدونستم رولت دوس داری گفتم بذار رولت بگیرم برای زینو گلم....گفتم مرررسی دیگه.....

سه تا از شیرینی ها موند که دادام مامانینا.....

زنجیر و پلاک وإن یکاد الذین کفروا رو خریده بود واسه دخملش...

تمام این مدت تو بغلش بودم.......

آهنگ زمانه رو گذاشتم......

سردیه این نگاه بشکن....فاصله سزای ما نیست....

من عشقت رو به همه دنیا  نمیدم.....حتی یادت رو به کوه و دریا نمیدم....با تو میمونم واسه همیشه......اگه دنیا بخواد من و تو تنها بمونیم.....واست میمیرم.......جواب دنیا رو میدم....با تو میمونم واسه همیشه......

بغضم گرفت......که این همه دیدار و روزای خوب داشت تموم میشد.......

یه لحظه به این فکر کردم که تو خونه خودمون نشسته باشم  و دلم برای دخی تنگ شده باشه.......

اشکم  دراومد و سرمو انداختم پایین و گریه......

سرمو بلند کردم چشماشو نگاه کنم و بگم از همین الان که کنارتم دلم برات تنگ شده؛

دیدم اونم  یه قطره اشک رو صورتش سرازیر شد...

خاطرات تو رو چه خوب چه بد حک میکنم....توی تنهاییام فقط به تو فک میکنم.....با تو میمونم واسه همیشه....

چشمای هر دوتامون پر از اشک بود.......

داشت گریه میکرد......

محکم همدیگرو بغل کردیم و کلی بووووووس........

اگه  تنها بودیم این گریه تمومی نداشت......خیییییلی دقایق خوبی بود.......

آهنگ تموم شد....دوباره پلی کردم...... و دوباره تو یه حال و هوای دیگه بودیم.....

تا 10 مین همینطوری بود....بعد من گفتم گریه نکن.....بازم همدیگرو میبینیم.....تابستون کی میاید اینجا؟خندید و گفت نمیدونم.....

گفتم ببین از الان به فکره دیدار بعدیم....

یه بشقاب آش براش کشید مامان.....داشت میخورد ....منم ازش فیلم میگرفتم.....بعد قطع کردم و فقط نگاش میکردم......تکیه داده بودم به دراور و میگفتم زندگـی.....عشــق.....نفـــــس....جیگـــــر....بعد یهو گفت خــب؟؟؟؟ گفتم آخخخخخخخخ و افتادم رو زمین..........
همینجوری حرف میزدیم و همش میخواست بره....منم میگفتم باید شام بمونی........ولی آخر رفت و شام نموند.......ساعت 9:20 اینا بود که آقا م اومد دنبالشون...

با هم خداحافظی کردیم ولی امید داشتم که فردا صب دیرتر حرکت کنیم که صبحم قبل از رفتنمون برم باهاش خدافظی کنم........10 فروردین 94......

مرتبه دهم صب روزی بود که میخواستیم راه بیفتیم به سمت تهران.......5 دقیقه هم نشد ....مادربزرگ رفت ماستو تحویل بگیره منم سه تا بوس کردم دخی رو و بعد خدافظی.......

ولی بعد از چند دقیقه برگشتم و دوباره گفتم که بیاد جلو در......که اینطوری شد که دیدارهامون یازده مرتبه شد.......

نشست تو ماشین......یکم بهم نگاه کردیم و خندیدیم ......یه چن تا بوووووس و خدافظی..........

پیاده شد و بنده حرکت کردم به سمت خونه و بعد از نیم ساعت راهی تهران شدیم........11 فروردین 94.....ساعت 10 اینا..........

 

جمعه 14 فروردين 1394برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

همینجوری.....

 

امسال دو جلسه کلاسی که قبل عید داشتم رو پیچوندم.........

دیگه حس و حال دانشگاه رفتن رو ندارم.......

چهارشنبه  13 اسفند رو که به خاطره استاد ریزپردازنده پیچوندم.........خوشم اومد هفته بعد سه شنبه 19 اسفند رو هم نرفتم...

البته میخواستم برمااااا ولی عاطی گفت چهارشنبه کنفرانس درس زبان برنامه سازی رو داره و داره اونو میخونه و قصد رفتن نداره........ شیدا هم گفت میخواد بره بیرون.....سمانه گفت تولد خواهر زاده ش تو شماله و نمیره.......

دیگه دیدم کسی نمیره منم از رفتن منصرف شدم......

سال 93 هم داره تموم میشه.......به به........

من که بازم عاشق هستم و تو حال خودم نیستم......

عشقم ملایمش خوبه.....شدید شدنی همش حال آدمو خراب میشه..........

یعنی لحظه به لحظه فقط اشک........بیخود و بی جهت........

پستای قدیمیم رو میخوندم که گفته بودم اگه من سه باره عاشق بشم فلان و بیسار........

یعنی بازم دارن اون احساسات تکرار میشن.......

اون خاطرات رو میشد فراموش کرد ولی این خاطرات جدید رو که داره ساخته میشه 20 سال دیگه ام اگه عمری باشه و زنده باشم یادم نمیره........

دیگه چیکار کنیم......

شـــد دیگه.....

بازم دلمون از دست رفت..........

کی میخواد برگرده سرجاش خداوند میداند.......

ای بابا.....این نیز بگذرد........

21 اسفند رفتیم واسه خواهر خرید کنیم ولی جفتمونم خرید کردیم........

عصرش با خواهر و برادرو پسردایی و دایی رفتیم بیرون.......

22اسفند واسه ناهار گناخ داشتیم.....پسردایی بزرگه مامان به همراه خانواده محترمشون.....

اونروز نمیدونم چرا هرکاری میکردم یاده دخی میفتادم......

یعنی یاده اونروزی که اومدن خونمون........اونروز یکی از بهترین روزام بود.....

شنبه 23 اسفند : ساعت 10 اینا زدم بیرون به سمت دانشگاه واسه گرفتن فرم جدید......4 برگشتم خونه......

آچی جوووونم آیین نامه رو قبولید......3 شد و بازی شد......

 

یک شنبه 24 اسفند 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شنبه شب...93.12.16.........

واسه کسی تب کن که واست تب کنه.....نه واسه هر رهگذری.......

دنیا محل گذر است.......ایستگاه ها در راه داریم......عب نداره ما هم می گذریم......

از محبت خارها گل می شود......ولی محبت کردن به هر خاری سخته........

عادت........ای کاش بتونم خیلی چیزارو عوض کنم.....

هـــه......واسه بیگاری کشیدنم شانس نیاوردیم......هی امروز هی فردا........

این ترمم مثل ترم های پیش خواهد گذشت.........چرا؟....چون شانس نداریم!.....

حواس پرتی بدترین مشکل........تمرکز حواس آرزوی این روزام.........

حرص؟؟؟؟ تا دلت  بخواد........حتی واسه کوچکترین چیز......

راجع به زندگی مردم قضاوت نکنیم.......زندگی هرکس شخصیه و به هیچ کس ارتباط نداره......

ای کاش مردم مفتش بازی رو بذارن کنار.......چه حوصله ای دارن بعضیـــا........

میخونم به هوای تو پریچهر........چقد خالیه جای تو پریچهر....

دلم کرده هوایت.....وای پریچهر....دلم تنگه برایت.........

تو رو می طلبم لحظه به لحظه تویی تاب و تبم لحظه به لحظه......

چشات شهر منه که شهر قصه س......برای هر شبم لحظه به لحظه.....

تو از هزار و یک شبی پریچهر.......به جز تو زندگی هیچه پریچهر....

یه دنیا همه هیچه.......وای پریچهر....دنیا بی تو هیچه........

آهنگی که باهاش یه دنیا خاطره دارم.......ابتدایی بودم حفظش کردم تو پله های خونه مادربزرگ اینا.........

مامان بزرگ مهربونمممممممممم.....من دوستت دارم.......

یه دنیــــــــا......

بغضم گرفت......آخه یه لحظه فکرم خرابش شد.........این آهنگ یاده گذشته انداخت منو........

اصلا هرجفتتون رو دوست دارممممممممم......

عاشقتونمممممممممممم........

ایشالا سایه تون همیشه بالای سر ما باشه......

اگه نباشید یه دنیا اشک میریزم.........مثله همین الان..........

هر دوتا مهربونن.....

واقعن که هیچ کس نمیتونه جای شما را پر کنه.........

نمیدونم چرا یهو دلم برا هر دوتاتون تنگ شد.........

همین....

والسلام!

یک شنبه 24 اسفند 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!

ساعت 10:15 از خونه زدم بیرون خیلی زود رسیدم به یه جایی و

چون باید تنها میرفتم و یک ساعت زودتر میرسیدم دانشگاه رفتم پیش شیدا .......

یه ساعت دیگه ش یعنی ساعت 12 راه افتادیم بریم به سمت دانشگاه......

عاطی هم اومد و سه تایی اون بالا نشسته بودیم......

افتاده بودم بین شیدا و عاطفه و تا دانشگاه کلی صحبت کردیم......

ساعت 2رسیدیم ولی چون گرسنه بودیم اول اولویه با دو تا نون باگدی که خریده بودیم رو میل کردیم بعد رفتیم سر کلاس......

تا رسیدیم ربابه اومد........با ما نشست تا بریم سر کلاس.....

استاد از 2 شروع کرده بود....اصول طراحی کامپایلر......

فاطمه....ملیحه.....آرزو......من و شیدا و عاطفه و سمانه و سمیرا و بقیه......ربابه رفت خونشون چون کلاس نداشت!

ملیحه آخراش رفت......

فاطمه هم وسطاش رفت سر مدار الکتریکی.....

من و شیدا و عاطی هم بعد از تموم شدن کلاس راهی شدیم.....البته آرزو و سمانه و سمیرا هم بودن.....

سمانه و سمیرا کارآموزیشون رو واسه شهرداری گرفته بودن......

ملیحه واسه آموزش و پرورش........

به خاطره زود رسیدن و با پدر رفتن از دوستان جدا شدم و باهاشون خداحافظی کردم و اومدم ایستگاه و تنهایی برگشتم......

دوستان رفتن ترمینال........

وسطای راه پیاده شدم و بقیه راه رو با پدر و عمو جان بودم......

6:30 خونه بودم!

همین! 

پنج شنبه 7 اسفند 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سپیده.....!

ز: سپیده جان امروز کجا تشریف دارید؟در خانه یا بیرون از خانه؟........10:25......93.11.25.....

سپیده: رفته بودم لیزر تازه رسیدم خونه......10:29.....

ز: اگه ما بخوایم شما رو ببینیم باید چه مراحلی رو طی کنیم؟.......10:30......

سپیده: با نام و یاد خدا مراحل هفت خان رستم........10:34.....

ز:......بابا بیخیال....... نع جدا میشه دیداری باشه یا نع؟......10:38.....

سپیده : آره چرا که نه....10:39....

ز: حالا چیکار کنیم؟.....10:41.....

سپیده: کی بریم کجا بریم؟.....10:42....

ز: تو بگو.......10:43....

سپیده: میخوای الان بریم بازار......جایی تا ظهر برگردیم؟من ساعت 2 باید برم دنبال سارا.....10:44....

ز: نع الان مامانم رفته بیرون باید ناهار بذارم ظهر بچه ها میان.....10:45.....

سپیده:خواهر اسیر بچه ها شدیم.........10:46.....

ز:.......آره دگ.......عصر باشه بهتره....10:46...

سپیده: اوکی حله ساعت چند میای دم در ما؟.....10:49....

ز:4:30 خوب بید؟......11:05....

سپیده: باشه......11:06....

ز: پس میبینمت........11:06.....

............

ز: سپیده سپیده؟؟؟؟؟؟؟؟........5:50.... 93.12.3..........

سپیده: جانم؟......7:16...........

ز: دلم برات تنگ شد یهو........7:17.....

سپیده: خالی نبند خالی بند......7:17....

ز: وا........باور کن..........7:18...

سپیده: باشه......7:21....... 

چهار شنبه 6 اسفند 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......

امروز اولین جلسه ای بود که راه افتادیم رفتیم دانشگاه.......

البته از هفته پیش یعنی 21 بهمن کلاس ها شروع شده بود ولی ما هیچکدوم نرفتیم سر کلاس.......

بعععععله امروز اولین جلسه تو ترم 8 بود........

بعععععععععله ترم 8 شروع شد..........

بعععععععععععععععله امیدورام هرچه زودتر تمومممممم شه...............

من خودم رفتم........

میخواستم زودتر برسم دانشگاه.......ولی نشد.........

نرررررگس خانوم از ساعت 9:45 منتظرم بود ولی من 11 رسیدم.......

دم دانشگاه (ساختمون اداری) نرگس و ملیحه منتظر من بودن........

رسیدم و سلام و علیک........

رفتیم اداری......بعد ساختمون آموزشی واسه کلاس ریزپردازنده و آزمایشگاه ریزپردازنده............

من رفتم قسمت برنامه ریزی......با ملیحه و نرگس.......

با خانم قاسمی سر پروژه و کارآموزی صحبت کردم........

پروژه م گروه 2 شد.........

رفتیم تو یه کلاس خالی.....من و نرگس......بعد عاطفه و شیدا اومدن........بعد اون دختره فاطمه که یه ساله ازدواج کرده.......

بعد ملیحه که رفته بود با استاد عبادی سر پروژه ش صحبت کنه خیلی دپرس اومد......

همه به گریه ش خندیدن........

بعد مریم اومد....همونی که صاحب یه دختر شد.....مهدیس کوچولو........مریم 20 روز از من بزرگتره.........

بعد سمانه و سمیرا اومدن........

یهووووووو جمعمون جمع شد.........

نررررررگس سوتی داد در حد بنـــــز...........

تو 4 ماه دو کیلو چاق شده بود.......بععععععععععععله.......کلی خندیدیم........آلبوم عکساشون رو آورده بود......دیدیم......قشنگ بودن عکساشون............

خدا خفش نکنه که کتاب آیین نامه منو بازم نیاورد......خوبه شبش بهش گفتم که بیار.....

کتابارو بهش دادم............

ساعت 2 کلاس عبادی تموم شد.......

منو شیدا و عاطفه و فاطمه و زهرا و ملیحه سر کلاس بودیم.........

عاطفه پای تخته هنرنمایی کرد.........

منم کلا خیلی با استاد صحبت کردم..........

سمیرا با ماشینش مارو آورد ساختمون اداری.......من فرم کارآموزی رو از آقای .......گرفتم.......

و بعد منو شیدا و عاطفه رو رسوند ترمینال.......دستش درد نکنه.......هیچوقت یادم نمیره این مهربونیش که مارو رسوند ترمینال..........

شیرکاکائو با های بای: من........یه آب میو ه با کلی آدامس خرسی : شیدا........یه آب میوه : عاطفه........

لقمه های کوکو سیب زمینی  شیدا......یکیشو منو عاطی نصف کردیم......یکیشم خودش.......

تو راه هی بیهوش میشدم.......شیدا و عاطی با هم صحبت میکردن ولی من آهنگ گوش میدادم و خواب میرفتم.......

تو راه خوش گذشت........با شیدا پیاده شدیم و با عاطی خداحافظی کردیم.......

شیدا میخواست پوشال بخره که اون مغازه جمع کرده بودو آدرس جدیدشو پیدا نکردیم........

ساعت 5:20 رسیدم خونه..........یکم بعد مادربزرگ اومدو شام خونه بود.........

راستی امروز جلسه نهم رانندگی آجی بود........ساعت 5 تا 7......... 

پنج شنبه 30 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....

عشقی تو سکوت......

عشقی تو خفا........

عشقی پنهون......

عشقی تو قلب........

عشقی که خودش پرو بال گرفته.........

عشقی که نمیشه گفت.......

عشقی که امکان نداره..........

عشقی که نورون های مغز آدمو به فنا میده.....

عشقی که اگه بشه دنیاس.....اگه نشه همه چی جهنم.......

عشقی بی نظیر......

عشقی که ثانیه به ثانیه آدمو ازش میگیره....

عشقی که آدمو دیوونه میکنه.......

عشقی که کارش اشکه.......

عشقی که عمر نمیشه..........

عشقی که خوش به حال عشقش........... 

چهار شنبه 29 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....

هـــــــی روزگار!!!!

امروز چقدر بی حال بودم......

امروز چقد بی حوصله بودم......

امروز چقدر حوصله م سر رفته بود......

امروز چقدر زودتر با آهنگ غمگین اشکم میومد.......

امروز کمتر بهم مواد رسوندی........

امروز کمتر باهام بودی......

امروز کمتر باهام حرف زدی.......

امروز از صبح دپرسم.......

امروز چقدر روز خوبی نبود........

امروز  انرژی های مثبتی رو هم جمع نشدن......

امروز اصلا انرژی ندارم.........

امروزم مثل خیلی روزای دیگه به این رسیدم که چقدر وابسته ت شدم.....

امروز بیشتر فهمیدم که دوستت دارم.......

امروزم مثله هر روز فقط با تو بودم........

امروز چقدر بد بود که تنها بودم.......

امروز کجا بودی؟؟؟.......

زیاد پیشم نبودی!!!!!!.........

از این امروز ها بدم میاد........

از این مدل امروزها بی زارم.......

این روزهایی که تو پیشم نباشی..........

اون امروزهایی که کمتر باهات حرف زده باشم.......

از این امروزها برام نساز.......

من بی تو هیچ روزی رو نمیخوام......... 

سه شنبه 28 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......

بالاخره بعد از چن وقت شاید چن ماه یه تکونی به خودم دادم و رفتم که با یکی قرار بذارم وببینمش......

روز قبل با سپیده صحبت میکردم که میگفت خیلی وقت همدیگرو ندیدیم و......

تو خونه نشسته بودم.....یهو به فکرم خطور کرد که واسه عصر برنامه بچینم...... به سپیده اس دادم و هماهنگ کردیم واسه ساعت 4:30.......

متاسفانه مامان و خواهر رفته بودن بیرون و نمیشد برادر رو تنها بذارم و برم بیرون.......مجبور شدم ساعت 5 ازخونه زدم بیرون.......

سپیده  اینا یه کوچه با ما فاصله دارن......جلو درشون منتظر شدم.......حاضر شد و اومد پایین........رفتیم یه دور زدیم و اومدیم.....

صحبت کردیم.....اون دو تا لاک خرید....من یه دونه.........

اون خرید کرد واسه آشپزخونه مامانش......تخم مرغ......آبلیمو......خوراکی.......نون باگت نخرید........و دیگه یادم نیست چی خرید.........

إسنک مهمونم کرد......هرچی خواستم حساب کنم نذاشت.........

ای بدک نبود ولی من همش سرفه می کردم و صدام میگرفت..........

آخرشم که ساعت 6 اینا بود تو خیابون خودمون دم کوچه سپیده اینا خداحافظی کردیم و من به سمت خونه خودمون اومدم........

میخواستم برم داخل دیدم سپیده داره زنگ میزنه به گوشیم جواب دادم دیدم میگه چقدر خنگی تو گفتم چرا؟؟؟؟ گفت کادوتو یادم رفت بدم خب.......

خندیدم گفتم عب نداره بعدا میدی من دیگه رسیدم خونه.......گفت باااااشه......و رفتم بالا.........

تو خونه اتفاق خاصی نیفتاد......فقط جاروبرقی........... 

یک شنبه 26 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......

چه قدر خوبه یه جا یه گوشه رو صندلی بشینی و هنذفیری تو گوشات باشه و به کسی که دوسش داری فک کنی مثله همین الان.........

چه قدر سختر میشه اگه شانسی یه آهنگ غمگین هم شروع کنه......

یهو تمام وجودت خالی میشه و بغض میکنی........

اگه بیشتر فک کنی شروع میکنی به گریه کردن....مثله همین الان......

چه قدر خوبه همه دیدارو مرور کردن

چه قدر خوبه همه چشم تو چشم شدن ها رو به ذهن آوردن.....

چقدر حس خوبیه وقتی که اولین قطره اشکت که از روی دوس داشتن و دلتنگیه زیادیه سر میخوره میاد پایین.....

چقدر خوبه گریه کردن برای عشق......

چقدر خوبه گریه کردن تا حدی که دیگه چشات تار بشه و نبینی چی تو لپ تاپ داری مینویسی مثله همین الان.......

چه حس قشنگیه تصور کردن دیدنت ........

چه قدر بغض آوره تو ذهن بغل کردنت.......

چه قدر سخته دوریت.........

چه قدر خوبه که پیش خودت فک کنی شاید خیلی زود ببینمت........

چقدر گریه آوره وقتی به این فک کنی که شاید 1% نشد که عید ببینمت........

چه قدر خوبه گریه کردم برای تو....

اگه عید نبینمت میمیرم......

خیلی دلتنگتم....................

دوستت دارممممممم..................

عاشقتممممممممممممممم..................

شنبه 25 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

23 بهمن 93..............پنج شنبه!

وقتی که تنت سالمه همه چیز داری حتی چیزایی که فک میکنی نداری.....................

عشـــــــق یعنی دوست داشتن دوطرفه.............

خداروشکر امسال هم مثل هر سال خوب گذشـــت...........

امروز روزه تولـــــدم هستش.........22 سالم شد.......بهترین سن.............

مامان: زینوی گلــــم صب به دنیا میـــــاد.....الهی الهی الهی..........

20 بهمن یه تبریک داشتم که پیشاپیش داشت........و همچنین خواهرکوچیکه خودم تبریک گفت........

22 بهمن شب دوست خوبم ســــــپیده تو وایبر تبریک گفت.........تقریبا اولین نفر بود..........چون نزدیک به 23 بهمن بود......ساعت 8:37...........تولد تولد تولدت مبارک..........

عاطفه دوست عزیزم 12:34 بود که تو لاین تبریک گفت......سلام خاتون جووونم.....تولدت مبارک....ایشالا همیشه خوش و خرم باشی......صد سال زنده باشی با عصا برامون برقصی..........

دخی 1:23 تبریک گفت......البته ایشون یه بار ظهر تبریک گفتن یه بار آخره شب ولی من اون دوتا رو به دلایلی نپذیرفتم..............ولی در کل عشقم فقط دخی...........

تولد عشقم مبارک باشه......1:23 بامداد....توسط آبجی دخی فرستاده شد.........

صب همه اعضای خانواده تبریک گفتن...........

تو خونه بودمو خودم واسه خودم کلی خوش گذروندم..........البته خانواده ساعت 12 رفتن، منم تا 5:15 خونه بودم..........

واسه من جشن تولدت یه بهونه بوده همیشه! که روی هدیه بنویسم دلم از تو دور نمیشه!عزیزم تولدت مبارک دوستت دارم!......ساعت 11:33 نرگس اینو فرستاد.......

سلام زینب جونم تولدت مبارک عزیزم إن شاء الله همیشه به لبت خنده و دلت خوش باشه.با کلی آرزوی خوب واسه دوست جونم..........ساعت 11:38 عاطفه دوست سال سوم راهنمایی فرستاد......

سلام....تولدت مبــارک زینب خاتون! الهی 100 ساله بشی!.......اساعت 11:45 دایی بزرگم فرستاد...

شیدا تو لاین: زینب جان تولدت مبارک..........12:08............

تولدت مبارک عزیزززززززم.......100 ساله شی عشقم...........ساعت 9:20 شب هانیه فرستاد........

خونه سارا اینا.....خونه مادربزرگ.......شامی که دایی و عمه هم بودن.......شستن ظرف ها.........کادوی مادربزرگ..........

از 10 تا 11:30 دور دور............این مهمه دور دور..........عاشق دور دور های آخره شبم.....خوش گذشت......بعدشم خونه و تا ساعت 3 بیدار بودم...............

 

جمعه 24 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

عالـــــــــــــی

ای صاحب فال! دامن آرزوهایت را در دست می گیری. زیرا بخت با شما یار است. وه چه شادمانی بزرگ و سرافرازی پرافتخاری در انتظارت نشسته است. با این حال، شما احساس ناامیدی می کنی و بر عمر تلف شده تأسف می خوری! اما حقیقت این است که نباید بیمی از سنگدلی و فراموشکاری دیگران داشته باشی.زیرا خداوند همواره با کسانی لست که بر او توکل می کنند و در راه مرسلین او قدم بر می دارند.

خواجه می فرماید: ای عزیز! اگر شما نیز همچون حافظ در راه خاندان پیامبر(ص) صمیمانه و صادقانه گام برداری توجه و عنایت شحنة النّجف یعنی امیر نجف امیرالمومنین علی علیه السلام شامل حال تو و نگهدار و نگهبان تو خواهد بود.و در کارهایت موفق و پیروز خواهی شد به امید پروردگار متعال، موفق باشی.

حمیدرضا حسین خانی........آهنگ عشقم........

روز چهارشنبه 93.11.22...................ساعت 11:55 شب.............

پنج شنبه 23 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این 10 روز

روز جمعه  93.11.10 : امروزم مثله 4-5 روز اخیر حالم زیاد خوش نیس......تولد پدر جـان.......خونه مادربزرگ.......

روز چهارشنبه 93.11.15 : روزی که بالاخره راضی شدم برم دکتر......البته بعد از متورم شدن لوزه ها............حالم خوب بود هیچ دردی حس نمیکردم.....فک کنم به خاطره این بود که اولین روزه........دکتر تا گلوم و لوزه هام رو دید گفت چرا الان اومدی؟گفتم آخه امروز اینجوری شدید شد..........3 تا آمپول پنی سیلین.......

روز پنجشنبه 93.11.16: پارسال 16 بهمن برامون خواستگار اومد.......یادش بخیر.......فقط خواستم یه یادی کنم وگرنه جنبه ی دیگه ای نداشت........خونه مادربزرگ.........شب آمپول.....

روز جمعه 93.11.17 : با اینکه اصلا تاب و توان نداشتم نتونستم سرآزمون ارشد شرکت نکنم چون دوس داشتم اطلاعات خودم رو بسنجم.......ساعت 6:50 با پدر رفتیم حوزه......تو اطلاعیه شون گفته بودن که امتحان 8 تا 10 هستش ......ولی 8:30 تا 11:30 بود و بابا خیلی خسته شده بود.............سرآزمون نمیتونستم نفس بکشم ......یه تی تاپ دادن از اون 200 تومنیای قدیمی......در تمام طول آزمون به این فکر میکردم که مگه بازم از اونا هست؟؟؟....ای کاش نگه میداشتم باهاش عکس مینداختم حیف که صبحانه نخورده بودم و ضعف کردم و مجبور شدم بخورمش.........مسخره ها......با یه بطری آب معدنی.....

بعله سعادت داشتیم نزدیکای یه خانوم باهوش نشسته بودیم........

ظهر رفتیم خونه مادربزرگ......کارهای عید ......بی حالی من.......آمپولی که خیلی درد داشت و کلی گریه......

روز شنبه 93.11.18: باز هم سرماخوردگی و بی حالی..........اصلا شبو نخوابیده بودم........حالم خیلی بد بود........بابا زود اومد منو بردن دکتر........دکتر سریع سرم نوشت و سه تا آمپول تو سرم...دو تا سفازولین و یک ویتامین c .........اونجا سرد بود داشتم میلرزیدم.....کاپشنم رو انداختم روم ، سوزن سرم دراومد و  اون خانومه اومد زد به دست چپم.............

روز یکشنبه 93.11.19 : صب که داداشو نذاشتم بره مدرسه گفتم نرو....البته هنرو ورزش داشتن........بیچاره فقط برام آب پرتغال و آب لیمو شیرین میکشید........قربووووونش برم..........

مامانبزرگ اومد کلی خوراکی برای من یه نیم ساعتی نشست و  رفت...... حال منو دیده بود سریع رفت خونشون و زنگ زد من برات سوپ گذاشتم دیگه خودتون نذارید........و دوباره اومد....گفتم مامانبزرگ دستت درد نکنه از دیروز مونده بود......من نمیتونم بخورم......

حالا هرچقدر تونستی بخور.....فک کنم 3-4 قاشق خوردم........

شب ساعت 8:30 اینا دکتر.........دو تا آمپول و نسخه دکتر برای بستری شدن.........

روز دوشنبه 93.11.20 : ساعت 9:30 رفتیم بیمارستان واسه دکتر عفونی.......ماجرای مدرسه خواهر........

مادربزرگ هم اومد.......مادر رفت مدرسه........با مادربزرگ رفتیم داخل.......حالا یه سری تشخیص ها داد دیگه......ولی چقدر حرص خوردم از دست دکتر............

نع خانوم شما مشکلی ندارید......فقط استراحت کنید......این یه ویروسه....دو هفته دیگه خوب میشی......مرتیکه.......آخه من دو هفته بمونم یه جا که میخوام خوب بشم؟پس تو واسه چی دکتر شدی؟خب سر اون دو هفته اون عفونت ها هم میریزه تو ریه هم میره تو قلب رماتیسم میشه دگ.......

آزمایش مینویسم........

یعنی تا همین الان که دارم اینو مینویسم به اون دکتر فرهودی فحش دادم......

به من گفت دانشگاه نرو، ورزش سنگین نکن، چیزه سنگین بلند نکن، مترو و جاهای شلوغ که امکان فشار و ضربه خوردن به طحالت هست نرو......طحالت متورم شده ......امکان پاره شدنش زیاده....

یاقمرررررررر....

گفت اگه تیر کشید یعنی پاره شده بیا عمل.........

ظهر خونه بودیم.....مادربزرگ که باهامون اومد خونه.........نیم ساعت بعد عمه با پسرعمه اومدن که چی شده زینب؟؟؟؟......یکم نشستن رفتن.........1 ساعت بعد مادره پدر اومد و گفت نوه ارشده من چی شده؟؟بیا ببینم.........

دو تا مادربزرگا ناهار خونمون بودن........

عصر ساعت 5 اینا بود که دایی بزرگه اومد......مادربزرگ رفته بود......ولی مادره پدرجان بودن.......کلی هم اون سفارشات کرد......فلان چیزو بخور .....اونو نخور........حمد زیاد بخون.......

شب مادربزرگ با پدر رفت خونشون........

روز سه شنبه 93.11.21 : امروز کلا حالم بهتر شده بود......خداروشکر...

صب ساعت 7:30 مامان رفت از یه دکتر متخصص کودکان که کاردان و با تجریه س وقت گرفت...از اینایی که تا آدمو میبینن میگن داروت چیه......ساعت 8:30 ویزیت شدم......تا گلوم رو دید به مامان گفت بیا نگاه کن.......گفت من خوبت میکنم فقط با یه محلول..........آزمایش خون رو دید گفت هیچیت نیست و تمام حرفایی که دکتر دیروزی زده بود رو رد کرد......آخه چرت گفته بود دگ........

اومدم خونه کارامو انجام دادم ....منتظرخواهر شدیم که از مدرسه بیاد تا با مامی با هم بریم خرید........آخه ما فک میکردیم نمیریم عقد.......ولی خداروشکر من حالم بهتر شد و رفتنی شدیم.......منو فاطمه کفش خریدیم....وسریع برگشتیم خونه.......بارون هم میومد و خیس شدیم.........

بعد از اینکه دوباره برگشتیم کفش فروشی و یه سایزکوچکتر گرفتم رفتم آرایشگاه...یعنی ساعت 5:20 تا 6:20........وبعد رفتیم سالن...........ساعت 8 رسیدیم........ای بد نبود.......

میز گردمون: مادربزرگ عروس، مادر عروس، من و مامان و مادربزرگ و خواهر و خاله شیرین.......فرزانه و فرحناز خانوم دورافتاده بودن ازمون.....با فاطمه رفتیم عکس بگیریم فرزانه خانوم صدام زد گفت سلااااام؟.....گفتم: إ سلام اینجا نشستید؟ خوبی؟ و روبوسی......گفت خیلی خوشگل شدی........گفتم مرررسی.....و با خواهر رفتیم......

به میزان خیلی کم و ناچیز اونم به خاطره اصرار فراووون خیلی از اونایی که اونجا بودن رقصیدم .....سریع رفتم پیش شیوا که ببینه منم وسط بودم در حال رقص بودیم که گفت ایشالا عروسی خودت......بعد از یکمی رقصیدن احساس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم......رفتم نشستم..........

در کل خوب بود......ان شاء الله خوشبخت بشن.........

روز چهارشنبه 93.11.22 : امروز 8 بیدار شدم ولی تا 11 خودمو با خواب الکی ، الاف کردم.......ساعت 3 هم به همراه خواهر با پدر رفتیم خونه مادربزرگ تا 9 شب........... 

چهار شنبه 22 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

خنده......دی.....

93.11.20.....دوشنبه.......

*چت در وایبر*

زینب: شوهر نکردی که؟...دی....

ملیحه: نه بابا نیست که.....تو چی؟

زینب:.....دی...دی...دی....دی.....من رفتم بالاخره.....چشمک.......ایشالا قسمت شما.....سه تا ماچ.....

ملیحه: واقعن با کی؟

زینب: دی.....

ملیحه: مرسی.....فامیله؟....سره کار بذاری میکشمتا.......

زینب: با یه فامیل

ملیحه: آخ جوووون شیرینی یادت نره.....خوشبخت بشی عزیزم......

زینب: چنتا شکله خنگی.......روی چشم....دی.....چشمک......با من کاری نداری؟

ملیحه: برو نامزدبازی.......نه.....

زینب:....دوتا دی...... آره دیگه بالاخره......چشمک....

*عکسهای گذاشته شده در گروه لاین*

عاطفه: زینب خاک بر سرت کلی خندیدم.........11:19.......

نرگس: آره منم همینطور

ملیحه: زینب میکشمت

عاطفه : اتفاقا منتظر بودم بیای اینو بگی

ملیحه: دیوونه س به خدا......خدا شفاش بده......

نرگس: شک داشتی تا الان؟؟.....

نرگس: حالا واقعا نامزد کرده؟.....

ملیحه: زینب نامزد کنه؟؟؟؟....دیوونه رو کی میگیره؟؟؟

نرگس: سرکارت گذاشته طبق معمول

ملیحه: تو رو خدا اینو شوهرش بدید ما راحت شیم.....

عاطفه : شوهر نمیکنه.....تا همه رو شوهر نده شوهر نمیکنه......

ملیحه: به زور بدین بره...

عاطفه : تو زحمتشو بکش شوهرش بده.....

ملیحه : باشه (چوب به دست).....

عاطفه : قهقه

ملیحه : وا چرا میخندی؟.....

عاطفه : به زینب و کاراش و سادگی تو که اونو باور میکنی.....

زینب: ملیحه جان چطورن؟؟؟......قهقه

عاطفه: این زینب از ترم یک هروقت به یکیمون اس میداد که شوهر کرده.......الان ترم هشتیم....هنوز اینکارارو میکنه.......

ملیحه : مگه تو دکتری؟

زینب: کی؟؟؟؟؟.....دی.....تعجب......یادم نیست.....دی.....

زینب: ملیحه دیدم تو فازش هستی گفتم بذار بخندیم.....دی....برو دیگه تا قصه بعد شما را به خدای منان میسپارم.........دی...دی...دی.....

عاطفه: حرف نزن با منم اینکارو کردی.....من قسمت دادم...گفتی خالی بستم....

زینب: یادم نیست......

عاطفه: به خدا.....بهت گفتم قسم بخور نخوردی........

ملیحه: بچه ها فردا کلاس کامپایلر چه ساعتیه؟......

عاطفه : ما نمیام.....

زینب: مگه من بهت نگفتم ساعت چنده ؟؟؟؟؟.....دی......چرا دوباره میپرسی؟؟؟؟....

ملیحه : چه ساعتی با استاد کار دارم...

زینب: ملیحه؟؟؟؟؟؟؟؟ من تو وایبر گفتم بهت.....دی

ملیحه: به تو نمیشه اعتماد کرد......

زینب: ترکید از خنده......

عاطفه: زبون درازی

عاطفه: زینب فردا میری یونی؟....

زینب: نه فردا ایشالا عروسیه....دی

عاطفه: به سلامتی ....معلومه خوب شدیا......

زینب: نه باو....امروز رفتم آز خون دادم.....یعالمه خون کشیدن......حالا ببینیم موندنیم یا رفتنی......

عاطفه: دور از جونت.....میگم دم آخری انقدر بچه ها رو اذیت نکن

زینب: بذار یادشون بمونم، صلوات که نمیفرستن لااقل فحش بدن.....دی.........

عاطفه: ...دی...11:53........ 

سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......

دو تا ادکلن داشتم که با اینکه تموم شدن ولی نگه داشتمشون.........

یکی واسه سال 90 و اون یکی واسه سال 91 بود.......

90: ZIRH IKON........آمریکایی......

91:Guesss .....فرنچ.....

اونموقع که تازه دانشگاه قبول شده بودیم ازشون استفاده میکردم......

دوس ندارم باهاشون خاطره جدید داشته باشم به خاطره همین فعلا قصد ندارم از اون  Brand بخرم..........

گاهی اوقات استشمام میکنم عطر بوی این دو تا ادکلن خوشبو رو ....... و مستقیم میرم جایی که دوسال زندگی کردم...........

اول از همه اتاقم یادم میفته.........اونجا عطر و بوی خاص خودش رو داشت.........

جمعه شبا که میرسیدیم خونه همه جا یخ بود........2 ساعت طول میکشید تا هوای خونه متعادل بشه.......

اکثر شبا ساعت 2 میخوابیدم........

سال اول و دوم که همش با سپیده چت میکردم......

یادش بخیر یاهو مسنجر.......

یادش بخیر که عاشق سپیده بودم........

یادش بخیر که وقتی اسمش میفتاد رو گوشیم ویبره میرفتم........

یادش بخیر یه بار گروه ساختم هم شیدا اومد هم سپیده هم عاطفه.......

برای اولین بار چت گروهی داشتیم......چقد خندیدیمممممممممم.........

یادش بخیـــــر کارتهایی اینترنتی که هرروز میخریدمممممممممم.........کارت اینترنتی مهر........

وااااااااااااااااای خدا اشکم در اومد........

نرگس و الهام میگفتن زینب میخوابی تو اینترنت؟؟؟چه خبره انقد کارت میخری؟؟.......

یادش بخیر چن بارم تو شهرک همه مغازه ها کارت اینترنتشون تموم شده بود گفتم نرگس و الهام از داخل شهر خریدن.........

یادش بخیر که اگه وسط چت کردن با سپیده کارت اینترنتم تموم میشد با شماره های اینترنتی وصل میشدم......

یادش بخیر قبض تلفن که برای اولین بار 70 تومن اومد........

یاده تمام تلاشم بخیر که هرکاری کردم نشد اشتراک ADSL+2 بگیرم........

یادش بخیر که بعده دو ساعت چت کردن با سپیده بهش زنگ میزدم و باز هرهر میخندیدم.........

انقدر میخندیم که سپیده همش میگفت خدا نکشتت زینب گلوم درد گرفت و همش سرفه میکرد.........

خب از هر 3-4 ماه همدیگرو میدیدیم.............دیگه چیکار میکردیم.........

یادش بخیر یه بار بهش زنگ زدم حرف زدیم شارژم تموم شد و بعد اون زنگ زد باهم حرف زدیم........

یادش بخیر که یه بار قرار شد اردبیل رفتنی بیان خونمون ولی نیومد............

چققققققد ذوق و شوق داشتم..........وقتی گفت رد کردیم و کلی گریه کردم............

چقققققد قرار میذاشتم ببرمش  اون خونه و اون شهرک.......هیچکدوم نشد و سپیده هیچ وقت نیومد اونجا..............

چقققققققققد علف هرززززززززز کندم خدااااااااااااااااااااا.............

یه بار یه عاااااااالمه کنده بودم گوشه حیاط فرداش نررررررگس و شیدا و عاطفه اومده بودن خونمون .....

نرگس علف ها رو که دید گفت زینب باز تو علف هرز کندی؟؟؟؟؟.......گفتم آررره میبینی چقققد زیادن.....تازه نصفه باغچه مونده بود..........مامانم وایساده بود جلو در آشپزخونه گفت آرره نرگس میبینی؟؟؟ زینبم هرروز علف هرز میکنه........علاوه بر کامپیوتر مهندسی کشاورزی هم میخونه دیگه......بعد 4 تایی میخندیدیممممممممممم..........

چن بار خواهر رفت از همکلاسیش که همسایمون بود بیل گرفت آورد و کلی بیل زدیم اون باغچه رو که خاکشو زیرو کنیم بلکه درست بشه اما نمیشد...........یه بار تخم چن تا سبزی رو کاشتیم مثل شاهی، ریحان، ترب، کاهو.........

یادمه مامان بزرگ کاشت.......عید 91 بود که همگی اومده بودن خونمون............

چن ماه بعدش که زن عموم اینا اومده بودن؛ شاهی ها با فقط یه دونه کاهو دراومده بودن......

با زن عمو رفتیم حیاط اونا رو چیدیم و از فرداش هر روز شاهی میکندیم..........

یه بار بهار سال 92 بود حسابی بیل زدیم و تخم خیار که من خیلی دوس داشتم کاشتیم با توت فرنگی.........

نمیدونم در اومدن یا نع.....آخه دیگه ما تا آخره تیر اونجا بودیممممممممممممم.................

تو فصل بهار از ساعت 4-5 به بعد هرچند ساعت یه بار میرفتم حیاط و قدم میزدم و به آسمون خیره میشدم.........

تاپ میرفتم و آهنگ گوش میدادم و کلی لذت میبردم.........

کناره باغچه میشستم و  گل ها رونگاه میکردم و  فکر میکردم.....بعد یهو جو گیر میشدم شیرآبو باز میکردم و سرتا پای اون درخت توت رو خیس میکردم و میرفتم زیرش آب میریخت رو سر خودممممممم ، خیس میشدم و عشق میکردم و بعد کل حیاط رو خیس میکردم و با جارو میشستم .......3-4 بار حسابی حیاط رو شستم شایدم بیشتر.....نمیدونم...............

یادش بخیر که یه بار همه بچه هارو بردم زیرزمین رو دیدن آخه همش میگفتن اونجا چه جوریه زینب؟؟؟....

تا دیدن ، گفتن فرش اینا بیاریم بمونیم اینجا خیلی خوبه که بعد مامان گفت اونجا چرا هروقت خواستین بمونین، بالا میمونین........

فک میکردیم یعنی میشه یه شب دوره هم باشیمممم؟؟؟؟؟

خیلی تلاش کردیم تا برای اولین بار 91.8.2 بود که شیدا و عاطفه موندن خونمون..........خدا میدونه که چقددددرررر خوشحال بودم............

طوفان و بارون شدید شد عاطفه زنگ زد به مامانش گفت ساعت 5 هستش تا ما بیایم  تهران 8-9 میشه صبحم تو این هوای افتضاح ساعت 5 باید راه بیفتیم بیایم دانشگاه ....میشه بمونیم ؟؟؟مامانش اجازه نداد.......سه تایی ناراحت شدیم.......

طبق عادت رفتیم از کوچه ما رد بشیم که دوستان باهام خداحافظی کنن و من برم داخل و بعد برن .....

مامان عاطی زنگ زد.....دم اون نیسانیه بودیم که همیشه ته کوچمون بود....... گفت بمون فقط به خاطره خطر راه ها.....ولی شماره مامان زینب رو بده من بهش زنگ بزنم کارش دارم................

برق شادی تو چشای هر سه تامون درخشید.......تا خونه دویدیم و میخندیدممممممممممممم........

کلید رو انداختم درو باز کردم و رفتم داخل مامان تو آشپزخونه بود.......یهو سه تایی رفتیم تو مامان خندید گفت خوب کاری کردید موندید من به زینب گفتم بگو بمونن هوا خوب نیست.......

کیفمو پرت کردم یه طرف رفتم به سمت پذیرایی همه چراغارو روشن کردم و از این سربه اون سر میدویییییدم.......شیدا و عاطفه غش کرده بودن از خنده و بهم میگفتن دیوونه شده............

شام ساعت 19:47..........تو اتاق من سفره انداخته شد.......دلمه+ الویه............

همون روز فهمیدم شیدا و عاطفه عشق دلمه هستن..........چقد خوششون اومده بود.......همش میگفتن دستت درد نکنه خاله خیلی خوشمزه بود...............

آهنگ گذاشتیم و یه دل سیر دیووونه بازی.....................شلوار آبی...........

آخره شبم تو حیاط کلی عکس گرفتیم ولی یکی از یکی زاغارت تر.........

باززززززم یه سر رفتم و برگشتم.......

هر لحظه ای که اونجا گذشت ناب و دست نیافتنیست..........

هرچقققدم یاد کنم ازشون سیر نمیشم........

عاشق سال 90-91-92 هستم که عالی گذشت البته فقط از تاریخ 90.7.7 تا 92.5.1 ........................

 

یک شنبه 12 بهمن 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این چن وقت.....

یکشنبه 93.10.7 : ساعت 8:30 تا 10:30 ریاضی مهندســی داشتم.......با پدر رفتم......پیش عاطفه نشستم.....الهام پشت سر عاطی نشست.......خیلی سخت بود....داغون بود.......بعد از امتحان عاطی با الهام نشست و من پشت سر عاطی تنها......

اومدم خونه کاری انجام ندادم......کجای مدار رو باید  میخوندم.......فقط دو جلسه کلاس داشتیم براش.......6 فصل بود.......رفتم قسمت مدارها .....مقاومت ها.......چن تا مدار حل کردم.....با توجه به اطلاعات دبیرستان یکم راه افتادم.......کم و بیش دستم اومد که چه جوری میشه حل کرد.....همین....

دوشنبه 93.10.8 : ساعت 13 تا 15 مدار الکتریکی 1 داشتم......تنها بودم........هم شیدا هم عاطی هم الهام ترمای پیش این درس رو پاس کرده بودن.......تو دانشگاه ربابه هم بود.....اونم این ترم مدار برداشته بود......و یه سری از بچه های مدیریت اجرایی....

برگشتنی با 6 تا از بچه های مهندسی مدیریت اجرایی بودم.....که یکیشون مهسا بود که دوست دوران ابتدایی و راهنماییم هم بوده.......

شنبه 93.10.13: ساعت 11 باید دندون پزشکی میبودم ولی 12 رسیدم و ساعت 1 بود که خانم دکتر دندون 6 پایین رو پر کرد و پر کردن همانا و بسته نشدن دهان همانا و گریه همانا........البته نع گریه واقعی.......

منشی دکتر: قفل شد فکش....

دکتر: آروم بذار رو هم......

من: گریه

دکتر: نع چیزی نیس نترس آروم ببند.....

من : تـــــق......

وای ی ی ی خداااااااااا........چقد ترسیدم......دهنم بسته نمشید........خدایا شکرت که فکم بسته شد.......

کارم که تموم شد فشنگی اومدم خونه و شروع کردم به درس خوندن............

سه شنبه 93.10.14 : آبجیمون واسه دخترش رفته بود کلی خرید کرده بود.......اینم نوشتم که یادگاری بمونه.......منم اصلا رو مود نبودم......نمیدونم چرا........شناسنامه پیدا شد..........

دوشنبه 93.10.15 : ساعت 11 تا 12 طراحی و پیاده سازی زبانهای برنامه نویسی داشتم.......من، آرزو، ملیحه، سمانه، سمیرا ،فاطمه و یه سری ها که نمیشناسمشون..........خواب موندم...باید 8:15 میزدم بیرون اما 8:20 تازه بیدار شدم.....آخه شب ساعت 2 خوابیدم.........فشنگی حاضر شدم ساعت 8:40 زدم بیرون.......تا برسم دم ایستگاه اتوبوس دیدم اتوبوس حرکت کرد..........وای خدای بزرگ اگه منتظر  میموندم نیم ساعت دیرمیرسیدم به امتحان........دویدم دنبالش ولی حرکت کرد.......تا ایستگاه بعدی تاکسی گرفتم و جلو اتوبوس پیاده شدم و بعد سوارش شدم و رفتم......تمام مسیرها شلوغ بود پشیمون بودم که چرا از اولش ننداختم با مترو برم که انقد تو ترافیک نمونم..........درس هایی که خونده بودم رو مرور میکردم.........ساعت 9:55 رسیدم دم اتوبوسا.....از یه آقایی پرسیدم کی حرکت میکنه گفت منم منتظرم همینو از راننده بپرسم........گفت طراحی دارین؟.....گفتم بعله.......فهمیدم که هم رشته ایمونه..........سوار شدیم و خداروشکر سره 10 مین حرکت کرد.......آخیـــش......یکی به خاطره اینکه سوار اتوبوس شدم یکی هم به خاطره اینکه تنها نبودم.......ساعت 11:15 پیاده شدیم .......من فک کردم 11:10 هست ولی تا دوستمون گفت 11:15 دویدیییییم.......بعد یه آقایی نگه داشت تا دمه دانشگاه رسوند......رفتیم سر امتحان 11:17 اینا بود شروع کردم و 11:44 تموم شد.......

فاطمه خطاب به من : تو دیرتر از همه اومدی و زودتر از همه تموم کردی؟؟؟خوب خونده بودی؟؟؟.

من : نع بابا ، ولی آسون بود میشد نمره بالا گرفت.......حیــــف........

تنها برگشتم خونه......ساعت 12:15 سوار اتوبوس شدم.......البته المیرا و خیلی از بچه های دیگع تو اتوبوس بودن ولی تنها نشستم......ترررررافیک بود شدید....به خاطره همین 2:15 تازه رسیدم آزادی.....و 3:30 هم رسیدم خوونه.....ناهار، نماز، خواب........اما نشد که بخوابم........با یه نفر صحبت میکردم که نشد بخوابم دیگه......آخر ساعت 6 بلند شدم رفتم به کارام رسیدم.............

روز سه شنبه 93.10.17 : شیدا و عاطی هوش مصنوعی داشتن.........قرار بود استاد واسه تحویل گرفتن برگه های محاسبات عددی  بره دانشگاه......و من بعد از خدا امیدم به الهام بود.........ساعت 2:30 رفتیم خونه خاله جان.........واسه تبریک........من و مامان رفتیم بعد دو تا عروس دایی ها یعنی فرزانه و فرحناز خانوم با بچه هاشون اومدن و بعدش دو خواهر یعنی مادربزرگ و خاله مامان اومدن.....صبح همه اینارو فرزانه خانوم جون هماهنگ کرده بود.......خووووب بووود......

خوش گذشت ولی من فکرم پیش الهام و عاطفه بود........عاطفه زنگ زد که استاد دانشگاه نیومده....و دارن برمیگردن تهران.......ناراحت شدم و گفتم باشه و خدافظی........

یه نیم ساعت بعد دوباره زنگ زد......زینــــب استاد رو تو اتوبوس دیدیم......یعنی شانسی بودااااا......گفتم خب چی شد؟.....گفت هیچی من رفتم پیشش و گفتم گفت من اونو با یکی از بچه های محاسبات عددی که فامیلیشون به هم شباهت داره اشتباهی گرفتم و جابه جا نمره دادم.....ولی الان که نمره ها تایید شده و نمیشه کاریش کرد گفتم نع تایید نشده ........عاطی گفت چرا تایید شده دیگه نمیشه عوض کرد.......گفتم نگووووو........یهو انقد ناراحت شدم که نگو.........بعده چن ثانیه عاطی گفت شوخی کردم خواستم اذیتت کنم میخواستم دو-سه رو بذارمت سرکاره مثل خودت که مارو اذیت میکنی ولی گفتم گناه داری استاد گفت باشه برم نگاه کنم یه کاری میکنم......خوشحال شدم و کلی تشکر کردم از عاطی........بعد شیدا گوشی رو گرفت و کمی هم با اون صحبت کردیم.....

نیم ساعت بعد الهام زنگ زد.......گفت که با استاد صحبت کرده و منو بهش شناسونده و استاد گفته آهان اونی که همیشه گوشه ی دیوار میشست و فلان و بیسار.......و تمام حرفایی که به عاطی گفته بوده......

از الهام هم تشکر کردم و گفتم واقعن لطف کردی و خداحافظی..........

عروس خانووم رفته بود دانشگاه واسه امتحان و نشد که ببینیمش و ساعت 5:15 برگشتیم خونه.........

روز پنجشنبه 93.10.19  : روز بعله برون......شام خونه دایی جان دعوت بودیم.......بعده شام ....

مامان و مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتن بعله برون......

روز دوشنبه 93.10.22 :  با عاطفه رفتیم واسه فناوری و اطلاعات.....ساعت 13 تا 15 بود.......عصر رسیدم خونه..........

روز سه شنبه 93.10.23 : شیوه داشتم......ساعت 11 تا 12.....من بودم ، سمیرا ، سمانه، شیدا صالحی و حالا یه سری های دیگه......

روز پنجشنبه 93.10.25 : عاطی گفته بود ساعت 6:30 آزادی باش......به خاطره همین 6:10 حرکت کردیم.......6:25 اونجا بودم.....کپ کرده بودم.........خیلی سریع رسیدیم.....آخه پنجشنبه بودا و خیابونا خلوت تر از روزای دیگع....

تو آزادی بودم عاطی اس داد گفت کجایی؟ گفتم خونه......دم اتوبوسا که رسیدم دیدم دو تایی با شیدا دارن سوار میشن......منم سریع سوار شدم و اونا متوجه من نشدن عاطی داشت به شیدا میگفت میگع خونه ام.....شیدا برگشت عاطی رو نگاه کنه منو دید که پشت عاطی بودم......گفت اوناها......تو خونه ای دیگع آررره؟؟؟برو خونتون.......هه هه هه.....

شیدا و عاطی با هم نشستن و من  هم با فاصله چند صندلی جلوتر نشستم.......و تا دانشگاه دوره کردم......

از اتوبوس پیاده شدیم و از کوچه قدیم ما رد شدیم و رفتیم دانشگاه......خیلی وقت بود که از اون کوچه نرفته بودیم.........

دم خونه مون شیدا وایساد و گفت بذار سلام بدیم ......گفتم کلید اینجارو هنوزم دارم......گفت باز کن بریم تو.......

شیدا: خیلی باحال میشه ها.....باز کنیم بریم تو.....بعد بریم اتاق خواب زینب .......هرکی خوابیده باشه یه دونه بزنیم بهش بگیم پاشو برو بیرون بینیم بابا.....

منو عاطی:خخخخخخ

یادش بخیر......همین جوری کتاب به دست مرور میکردیمو میرفتیم.......امتحان زبان ماشین و برنامه سای سیستم(اسمبلی ) داشتیم......ساعت 8:30 شروع میشد......بعد امتحان یکم با ربابه صحبت کردیم......

زینب: خدافظ دیگه....آخرین امتحانه....دیگه همو نمی بینیم......

ربابه: خخخخخخخ...........

زینب: البته من که ساله دیگه ام اینجا هستم

ربابه: نه خدا نکنه......

زینب: چرا اتفاقا خدا کرد.......

ربابه: خخخخخخ......خدا نکرد خودت کردی.......

منو شیدا و عاطی و ربابه: خخخخخخخخ..........

و در آخر خداحافظی......برگشتنی هم من تنها بودم و شیدا و عاطی باهم........4 تا 6 خواب.......

شب خونه مادربزرگ.......آخره شبم دور دور..........

روز جمعه 93.10.26 : همه واسه ناهار خونه مادره پدر بودیم.....البته به جز عمو بزرگه.......خوش گذشت ...خیلی وقت بود نرفته بودیم........یعنی تقریبا یه ماه......عو کوچیکه و عمو وسطی و دایی کوچیکه کلی خندوندن........

سالگرد ازدواج دوستمون مریم......پارسال 26 دی بود که بعده امتحان سیستم عامل رفتم آرایشگاه و رفتیم عروسیش.......

روز شنبه 93.10.27 : ساعت 9 دندون پزشکی با مامی....... 

دو شنبه 29 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........

آرزو: بچه ها حالا که همه هستین یه سوال بپرسم؟... هرکسی نظرخودش رو بگه لطفا.....93.10.11........12:35.....بامداد.

شیدا : بپرس آرزو جان

ملیحه: بپرس

زینب: بپرس

آرزو: اگه بخواین برای یه نفر که خیلی دوسش دارین کادو بخرین چی میخرین؟

شیدا: سوالت سخت بود آرزو

زینب: ساعت مچی

آرزو : کدوم قسمتش سخت بود شیدا؟!

زینب: پسره دیگه آره؟

آرزو: داداشمه بابا

ملیحه : بستگی داره دختره یا پسر

آرزو: گفتم که داداشمه...

زینب: اول داداشی بعدش یواش یواش.......سه تادی....

آرزو: خفه بابا

ملیحه: ترکید از خنده

آرزو: خخخخخخ

زینب: چن سالشه؟؟؟

نرگس: احتمالا کادوی ولنتاین که نیست؟؟

آرزو: واقعا داداشمه

آرزو: نه تولدش

شیدا: زی زی آماره داداششو میگیری؟

زینب: نع روزه شوهره...دی.....داداشت چن سالشه؟.

شیدا: ای شیطون....

آرزو: 28....

زینب: اوه...

شیدا: به به

زینب: آرزو ، زینب بالا نمیخواد...

آرزو: چی شد؟

زینب: عجب پافیه......سه تا تعجب.....

شیدا : زینب دریاب....دی....

زینب: نع دیگه 6 سال میشه....دی....خوبه ملیحه زیادم بالا نیست....

آرزو: ترکید از خنده....

ربابه: منم اومدم دوستان...سلااام....

شیدا : به هم میاین.....

ملیحه: سلام ربابه جووون....

ربابه: به به ذکر و خیرتون بود حاج خانوم...دو تا دی....

شیدا : بیا ربابه جان مراسم خواستگاریه....

زینب: خوش اومدی

آرزو: آقا اصل سوال رو فراموش کردینا

زینب: آرزو جان تو جواب سوال منو بده ول کن اینارو

آرزو: خخخخخخ

زینب: داداش جان اسمشون چیه؟....

آرزو: جدی پرسیدما....

شیدا : ترکید از خنده...

شیدا : قد و وزنم بپرس....

زینب: منم الان کاملا جدی هستم...

نرگس: آخه اگه آدم شوهر کردن بودی دلم نمیسوخت...

ملیحه: پیرهن بخر

زینب: راست میگه اونارم بگو.....سه تا دی.....

آرزو: آقا من یه هم فکری خواستم ازتون......

زینب: وااااااا  نرگـــس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟...ناراحت......

نرگس: ادکلن....

شیدا : آرزو بذار زینب میخره....تو دیگه زحمت نکش...

زینب: تو چرا خسیس بازی درمیاری آرزو جووون....سه تا ناراحت......

نرگس: واسه همون یه راه که خودت میدونی...

آرزو: نه بابا چرا خسیس

زینب : چن تا سواله دیگه لطفا ج بده

نرگس: پسردایی رو میفرستمـــااااااااا...

زینب: قد؟

آرزو : بیا خصوصی با خودش بحرف....

زینب: وزن؟؟؟

زینب: اسم؟؟؟

آرزو : ترکید از خنده.....

زینب: آقا فرهـــاد؟؟؟؟

ملیحه: زینب پر رو......

نرگس: بعله....

زینب: ....سه تا دی.....إوااااا حواسم نبود نرگس( دخترعمه) جان...دی....

نرگس : کوفت

زینب: لینکشو سند کن آرزو جوون....

آرزو : آهان حالا یکی دیگع پیدا کردی؟....

زینب: نرگس بگو فرهاد هم بیاد...دی

شیدا : آرزو منم میگم پیرهن بخر....

نرگس: جلو چشم من آمار یکی دیگرو میگیری؟

شیدا : ولش کن آرزو....این واسه شما عروس نمیشه......

ملیحه: نرگس زینبو شوهر بده راحت شیم....

زینب: چرا قراره بشم.....سه تا ناراحت.....دیگه هرکی بیاد میخوام برم....خسته شدم از حرف و حدیث....ناراحت.....

نرگس: ملیحه این زینب خیلی سرتق....هرکاری میکنیم شوهر نمیکنه....

آرزو : باشه مرسی از هم فکریتون...

نرگس: سرتق سن سن.....

آرزو: بریم تو کاره آقا فرهاد......چند سالشه؟

زینب: فرهاد؟؟؟؟.....نرگس چند سالشه؟؟؟....

نرگس: میگم میادا......

آرزو: چی کارس؟

ملیحه : تو رو خدا ردش کن بره هممون رو دیوونه کرده.....

نرگس: اگه نرفتی چی؟

زینب: فرهاد و زینب......وای چه لاو.....دی............

شیدا : آرزو تو هم شیطون هستیا

آرزو : ترکید از خنده....

زینب: باو قبلا خنگ بودم الان یه هفته س عاقل شدم .........با خودم قراره گذاشتم از این به بعد هرکی اومدو خوب بود برمو از دست یه نفر راحت شم.......به جان خودم......

نرگس: 25 سالشه......

آرزو: چی کارس؟...

زینب: اووووه.....تعجب.....جااااان....دی.....

ملیحه: مبارکه.......

شیدا : ملیحه اول باید بره.....

آرزو: تحصیلات چی؟....

نرگس: مهندسه تو شرکت کار میکنه.....باشه زینب.....

زینب: لی لی لی لی......بعععععععععله.......دی.....

ملیحه: شررررت کم زینب....

آرزو: آقا زینب رو ولش کن به من بگو...

شیدا : در حال زدن گیتار.....

نرگس: ملیحه واسه توهم دارما......

زینب: ترکید از خنده.....

ملیحه: چن سالشه؟

شیدا : در حال زدن گیتار....

آرزو: کوفت چرا میخندی؟

شیدا : بالاخره کی عروسه؟

نرگس: نرگس خاتون

آرزو: من

ملیحه: اسمش چیه؟

زینب: شیدا صبر کن نزن......عروس ها دو تا شدن.......

ملیحه: ترکید از خنده....

نرگس: اسمش سعیده.....

آرزو: نرگس جوووون

زینب : ملیحه جان تبریک میگم.....

نرگس : جانم؟

شیدا : بزنم؟...

ملیحه : مرسی زینب

آرزو : منو معرفی کن....

ملیحه: چند سالشه؟.....

زینب: نه نزن صبر کن......

نرگس: 27-28.......

ملیحه: خوبه.....

شیدا: الان اسم گروه رو میذارم ترشیده ها......ترکید از خنده......

ملیحه: چی کاره س؟

شیدا : یه دفعه هجوم میارین...

زینب: شیدا میگم صبر کن به خاطره همین میگم صبر کن.....ببین آرزو هم داره میره....سه تا دی.....

نرگس: مغازه داره، دانشجو و کشتی گیر......

زینب: بخت همه باز شد.....

شیدا: ماشالا حالا که انقد کسی هست یه دستی هم سر من بکشید.....

ملیحه: خوبه....

ملیحه: شیدا تو که زن داداشه منی عزیزم...

زینب: 9 تا مجرد داریم.....

نرگس: میخوای تو هووی زینب شو.....

زینب: یعنی شیدارم برا فرهاد میخوای بگیری؟...

شیدا: إوا راست میگی حواسم نبود من شوهر دارم.....

نرگس: راستی شیدا امیرحسین هستا....

نرگس: نع همون تو واسش بستی.....

شیدا: إإإ راست میگی؟

زینب: چرا من بس م؟؟؟؟

زینب: ربابه رفتی؟تو شوهر نمیخوای؟....

نرگس: تو یه نفر ما 13 نفر رو دیوونه کردی.....بدبخت شوهرت......

زینب: ترکید از خنده.....

شیدا: ترکید از خنده....

زینب: حالا همزمان افراد خونه رو هم اذیت میکنم.....دی......

شیدا : حالا بزنم یا نع؟....

نرگس: بیچاره ها چی میکشن از دستت!!!.....من دارم میرم مهمون داشتم خسته ام.....

شیدا: قراااا خشک شد.....

آرزو: آخرش پس زینب خل رو گرفتی برا فرهاد؟؟؟؟....

ربابه: نه من که هنوز عروس نشدم.....شیدا نزن.....

شیدا: ترکید از خنده....

ملیحه: مبارکه زینب....

زینب: مرسی، سلامت باشین....ایشالا قسمت شما....

آرزو: آقا من شکست عشقی خوردم.....

شیدا: ربابه تو هم هووی ملیحه شو....

ملیحه : ربابه دیر اومدی شوهر تموم شد....

آرزو: خخخخخخخ....

شیدا : فردا اول وقت بیا زنبیل بذار....دیر برسی تموم میشه......

آرزو: هیشکی منو دوس نداره.....

زینب: شیدا بزن گلم.....دی....

زینب: نرگس جان انگشتر بنده رو زودتر بیارید......دی....

شیدا : در حال زدن گیتار

ملیحه : اول صف خودمم.....

ملیحه: آرزو بیا فامیل ما شو.....

آرزو: نامردا من غمگینم شما دارین میرقصین؟...

شیدا: آرزو تو هم فردا بیا شوهر میکنی

ربابه : باشه پس من شبو نمیخوابم فردا اولین نفر باشم......

شیدا: یا بیا هووی من شو....

ملیحه: نع اول صف منم......

آرزو: نه شیدا من فرهاد رو میخوام.....گریــــــــع.....

آرزو: زینب؟جواب بده سریع.....

زینب: فرهاد و زینب.....زینب و فرهاد.....تموم شد دگ......برو بذار باد بیاد......دی.....

آرزو: زینب اگه خیلی مردی بیا دعوا.....

شیدا: ملیحه اسم شوهر من چیه؟.....

ملیحه: محسن.....

زینب: محسن و شیدا......دست دست..... ترکید از خنده.......

ربابه: منم داداش دارما......

ملیحه: ملیحه و سعید......

زینب: جدی میگی ربابه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......صبر کنید بچه ها.....

ربابه : آره دو تا هم دارم........

زینب: من میخوام شوهرموعوض کنم......

شیدا: آرزو و ربابه فردا عروس میشن.......

ملیحه: ربابه من هستما.....

زینب: ربابه آمار بده ببینم چن سالشونه؟.....

ربابه: زیبن جان چن تا چن تا؟؟؟....

شیدا: زینـــــب لفت میدی یا لفتت بدم؟؟؟ تو آدم نیستی.....

زینب: داداش تو کجا فرهاد کجا.........اصلا حواسم نبود...شیدا مساله مرگ و زندگیه.....

ربابه: مهدی و هادی......

ملیحه: فردا به نرگس میگم زینب پر رو.......

زینب: صبر کن.....دی.....دوتاشونم خوبن.....ناراحت......کدومو انتخاب کنم؟؟؟؟.....مهدی یا هادی؟؟؟....دی....

شیا: یکیشم آرزو انتخاب کنه......

ملیحه : چن سالشونه؟.....

شیدا: آرزو فرهادو دریاب.....

ربابه: 27-23.......

زینب: ربابه کدومشون به من میخورن از نظر خودت......

ربابه: هر جفت مخصوصا بزرگه......

زینب: ترکید از خنده......

ملیحه: ترکید از خنده......

زینب: بزرگه هادی هستش؟؟؟.....

ربابه: وا چرا میخندیین؟؟؟.....

زینب: آره چرا میخندین؟مساله جدیه....خوبه منم تو مراسم خواستگاریه شما بخندم؟؟؟.....

ربابه: اصلا شما جلفین نخواستیم......

شیدا: ربابه دستی دستی خودتو بدبخت نکن......

زینب: نع ربابه جان ناراحت نشو.....داشتی میگفتی ادامه بده.....

ربابه: آهای زینب تو هم خندیدیااااا.....

ملیحه: آخه زینب داداشتو دیوونه میکنه.....

شیدا: از من میشنوی بیاین منو بگیرین....

زینب: صبر کنید.....اول مدیر باید بره..........ربابه بزرگه هادیه یا مهدی؟....

ملیحه: مدیر منم.....

شیدا: مدیر تو برو شلوار کردیتو بپوش باوووووو....

زینب: خواهر شوهرم گلم بریم pv؟

ربابه: زینب و ملیحه رو برا بزرگه....آرزو و شیدا رو برا کوچیکه.......

زینب: ترکید از خنده.....چن تا چن تا؟؟؟؟؟

شیدا: هـــــــــــــــــــادی هــــــــــــــادی هـــــادی.......

ملیحه: ترکید از خنده.....

ربابه: مهدی بزرگه...

شیدا: خوبه من که راضیم......

زینب: هادی رو میخوام.....

ربابه: آفرین زن داداش گلم.....

شیدا: فداات عزیزم....

زینب: الان 4 تا زن داداش به زن داداشات اضافه شد دیگع....

آرزو: آقا من که به رهاد وفادارم......

ملیحه: منم راضیم....

زینب: فرهاد با من عقد کرد باید طلاقش بدم بعد...که هنو دو به شکم....ناراحت....

آرزو: تو که الان با  داداش ربابه بودی؟...

شیدا: نع دیگع فرهادو آرزو رزرو کرد.....

آرزو: خیلی باحالی شیدا جووونم......

شیدا: دوستان این زی زی رو لفت بدیم همه شوهر میکنیم......

زینب: ترکید از خنده....01:43.....

عاطی: دیشب مراسم شوهر یابی بوده....سه تا تعجب.......چرا منو بیدار نکردین نامردا.......ناراحت....ترسیدین جاتونو بگیرم.....6:30........

زینب:وای جات خالی عاطی خیلی خندیدیم....دی.....انقد بحث داغ بود من نمیتونستم از جام تکون بخورم.....دی.....11:25...... 

پنج شنبه 11 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....

از دیدار آخرمون  یک هفته س که میگذره........

هفته پیش دقیقا همین موقع ها بود که اومدم دیدنت..........

من که یه هفته س با تو سیر میکنم.......با خاطرات اون سه روز.........

هر لحظه یه خاطره ای ازت یادم میفته......هی تکرارشون میکنم............

اگه تو اتاقم باشم که دیگع هیچی.......

همش تمام لحظه های با تو بودن رو تصور میکنم...............

چن وقتی بود که میخواستی بیای خونمون.......ولی همش نمیشد...........

چقد شیرین بود اون انتظار که تهش دیدار بود............

چه حس خوبی داشت اون موقع که منتظرت بودم و میگفتم شاید بیاد........

اصلا باورم نمیشــه اومدی و تمـــوم شــد اون انــتظار................

اومدی ؛ قلبم آروم شد ،دُرست ؛اما چقدر زود تموم شد.........

ای کاش هنوز نیومده بودی و تازه میخواستی بیای........

ای کاش بازم بیای و خوشحالم کنی........

ای کاش بیشتر بیای..........

ای کاش واسه همیشه بیای............

ای کاش بیای اینجا و دیگه هیچوقت برنگردی اونجا......

ای کاش واسه همیشه پیش من باشی........

ای کاش میشـــد زود زود میدیدمت.............

ای کاش و ای کاش و ای کاش.........

من بازم منتظرتم...........من بازم چشمم به راهه که  بیای..........

هِــه......خُــب عاشقت شدم دیگع........عاشقــــت شدم آجی مهربونمممم...........

تو آجیه گُل و مهربون و ماه خودمی.........

بازم دلــم برات تــنگ شـــد............

بازم دلم خواست پیشــــم باشـی.........

بازم دلم خواست کنارت باشـــــــم.........

بازم دلـــم خواســـت بغلــــت کنــم.............

بازم هوس بوسیدنت داره دیوونم میکنه.........

بازم میخـــوام نگـــات کنــــــم............

بازم میخـــوام برام بخنــدی...................

نفـــــــــس خودمـــــــی..............

.........

چهار شنبه 10 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......

امروز یعنی چهارشنبه 93.10.3  قرار بود بهترینم بیاد تهران........

من ساعت 2 با الناز رفتم دندون پزشکی واسه معاینه و وقت گرفتن........

مثل اینکه ساعت 3 راه افتاده بودن و 6 اینا رسیده بودن تهران.............

.ساعت 7 رسیدم محلمون و بعد با مامی  رفتیم دور دور......

به شدت خسته بودم و بابت گریه های دیشبم به خاطره حرفای دیشب یه نفر سرم فوق العاده درد میکرد.....

ساعت هشت و نیم ، نه بود رفتیم دیدنشون.......تا 10 اونجا بودیم......منو مامان و بابا+مادربزرگ و پدربزرگ.......

بعد رفتیم خونه مادربزرگ واسه دیدن عمو که از مشهد اومده بود.....وبعد خونه دایی اینا که از مشهد اومده بود و ساعت 11:30 اینا بود رسیدیم خونه.....

روز پنج شنبه ساعت 9 اینا بیدار شدم و یه سری کارارو انجام دادم......بیشتر به مامی کمک میکردم........

ساعت 8:30 اینا بود که مهمونامون اومدن.........

بعله دیگه......من که خیلی خوشحال بودم........بالاخره دیگه.....

وقتی که رفت تو اتاق لباساشو عوض کنه.......رفتم داخل......نشسته بود.......

بغلش کردممممممم......بوسش کردمممممم......بوسمممم کرد........

وخیلی خوشحال بودم که میبینمش............

چن مین بعد سریع آماده شد و اومدیم بیرون.......

بساط شام رو آماده کردیم و خوردیم.......سوپ،دلمه،کباب........

من اصلا اشتها نداشتم یعنی به زور سه چهار قاشق............جالب اینجا بود ناهار هم نخورده بودم.....

کلا وقتی با یه فرد مهم دیدار دارم هم استرس میگیرم هم نمیتونم چیزی بخورم......

ظرفارو شستم و بعدم نشستم کنار مبلی که نفسممم روش نشسته بود........

هر از چند گاهی صحبتی، نگاهی، لبخندی، حرفی ، حدیثی........آخــــــی.........

ساعت 10:30 اینا بود که به موندگار شدنش یه کوچولو امیدوار شدم..........وساعت 11:30 دیگه حتمی شد.....

ناگفته نمونه که 80 تا آیه الکرسی نذر کرده بودم  تا همه چی واسه موندش اکی بشه که خداروشکرشد...........

ساعت 2 فیلممون تموم شد و همه خوابیدن......با هم رفتیم تو اتاق من........تا صب بیدار بودیم.......

یادگاری هامو نشونش دادم.......کمی تا قسمتی صحبت کردیم.......

آلبوم هامو دید.....یکم فیلم دیدیم.......

ولی باهام نقطه بازی نکرد......دفترمم ننوشت که دستخطشو داشته باشم......

گفت مگه دست خطمو نداری؟ گفتم نع مگه چن بار نامه فدایت شوم برام نوشتی که دست خطتتو داشته باشم؟؟؟ خندید.......از اون خنده های قشنگ که عاشقشونم گفتم والا دیگه دریغ از یک نامه......

بازم خندید.......

ولی گاهی اوقات یهو جدی میشد و  آدم  اینجوری - ___ -  میشد..........

عشــــــــقه دیگع!!!

فک کنم 200-300 تا بوسش کردم........بَـــــــــه بَــــــــه ......چه شود...

آرزوممممم بود...........

کف دست، روی دست ، زیره دست،تک تک انگشتای دست ، بازو، مچ، آرنج، قلب، سرشونه ها، دل، چشم ها، گوش ها، بینی، پیشونی، لب و لوچه، فک ، لپ، گردن و یه سری جاهای دیگه.........

به نظرم بیشتر از 300 تا شده..........

یه ساعت خوشگل روی مچ دستش........هِـه هِـه هِـه.........به عنوان یادگاری.......

دوســــش داررررررررم.............

آهان یادم رفت کلی هم گاز.........

نمیخواممممممممممممممم........گاهی اوقات خیلی جدی اینو نثارم میکرد همراه با کلی أه ........

یه دنیا بغل.............

اگه تمام مدت با هم بودنمون 5 ساعت بوده باشه یعنی از 2 تا 7 صبح 4 ساعتشو

انقدر بهم نزدیک بودیم که با نفس های هم گرم میشدیم......

قشنگ بودن اون لحظه ها.......آمــــا.......

إهدنا الصِراطَ المستقیم.........

اون لحظه ها احساس شعف و شادی و خوشی و لذت فراوانی داشتم البته وسطش 2بار گریه م گرفت یکی به خاطره یه مساله و دومین بار هم که به خاطره اینکه به  زودی دلتنگش خواهم شد و اگه یاده این لحظه ها بیفتم دلم کباب خواهد شد و اونموقع چه خواهم کرد ؛ محکم و خیلی سریع  بغلش کردم و کلی بوووووس و یه کوچولو گریه که نذاشت بیشتر بشه.....

عاشق این بودم که باهاش باشم، حالا به هر صورتی ........

حتی از دور، از  فاصله ی چند قدمی ....دیگع اونموقع  که کنارم بود که  غیر قابل وصفه .........

براش یه شال خریده بودم.........

ما عادت داریم نصفه شب بهم هدیه بدیم......هـــه......

فک کنم ساعت 4:30 -5 بود که شالو بهش دادم.........

اونم بهم کلی چیز هدیه داد.........البته کلی هم خجالتم داد...........

عاشــقشممممممممم.........

عاشق چشماش،مهربونیاش، خنده هاش.........

ولی من خییییییلی خیییییلی بیشتر دوس دارم که بهترتر باهاش آروم شم......

بدون ناراحتی و عذاب وجدان....

اونم همینو دوس داره........

اگه چِشم مردم بذاره و ما رو به جون هم نندازن، ما همیشه با هم هستیم.....100%......

صب ساعت 7:30 مامان رفت بربری بگیره.....منم رفتم تو کاره دوخت و دوز.......

دوخت آستین بلوزش تا نزدیکای بازوهاش پاره شده بود ....

اومدم سوزن نخ کنم بدم بهش بدوزه.....وای خدا آخره خنده بود.......

دید نمیتونم نخ کنم گفت بده خودم نخ کنم.........نشسته بود رو مبل و بعد از اینکه سوزن رو نخ کرد به من گفت تو بدوز....

آخــــــــــــــی......قربونش برم من...............

گفتم چشــم و شروع کردم.....چن بار سوزن به دستش خورد........

دوختم ولی آخرش پارچه اضافه اومد.....نمیدونم چرا عقب-جلو شده بود......ترکیدم از خنده......

گفتم میخوای قیچی کنم این یه تیکه رو؟؟یا میخوای بشکافم از اول بدوزم؟؟؟؟.......

وای خدا اونجا خیلی خندیدم.......اونم میخندید.........

اون یه تیکه رو داد تو و گفت نع میرم خونه درست میکنم.......

مامان اومد و بساط صبحانه......من بازم اشتهام کور شد.......

همیشه با بربری نیمرو میخورما ولی یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.......

خیلی ناراحت بود .....میدونستم علتش چیه.......

صب از یه ساعتی به بعد این شکلی شده بود......

و من هم از همون ساعت با اینکه خودمم خیلی ناراحت بودم ولی شروع کردم به چرت و پرت گفتن و شوخی کردن تا فراموش کنه و کمتر ناراحت باشه اما کمتر جواب میداد و همچنان ناراحت بود......

.ساعت 10 رفتن....باهاشون خداحافظی کردیم.............

اومدم بالا بعد از یکم جمع و جور کردن نشستم که درس بخونم.......بغضم ترکید و یه عــااالمه گریه کردم...........

بهش مسیج دادم و کلی معذرت خواهی.......چشمام انقد پره اشک بود که نمیتونستم نوشته هامو ببینم.......

ساعت 1:30 در حین درس خوندن چشمام بسته شد و ساعت 3 بیدار شدم.......

ساعت 4:10 اینا اس داد کجایی؟....داشتن میرفتن خونه مادربزرگ.......

منم حاضر شدم و سه سوت رفتم اونجا.......تقریبا با هم رسیده بودیم........نشسته بودن......

پذیرایی کوچیکی انجام شد و یکمی صحبت و شاید 20 دقیقه نشد که رفتن.......عجله داشتن....

رفتن به شهرشون............

اومدو خوشحالم کرد.......اومدو عاشقترم کرد......اومد و وابسته ترم کرد.......

رفت و بازم دلتنگم کرد..........رفت و باز باید روزا رو بشمارم تا دیدار بعدی............

خدا میدونه که چقدر مهربــــــــونه و مـــاهِ .............جاش تو قلبمه.......! 

چهار شنبه 10 دی 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 6800
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 45
بازدید کل : 6800
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->